خانه ی دوست

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است

خانه ی دوست

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است

به آیین دل  

برای رسیدن ، چه راهی بریدم
در آغاز رفتن ، به پایان رسیدم
به آیین دل سر سرسپردم دمادم
که یک عمر بی وقفه در خون تپیدم
به هر کس که دل باختم ، داغ دیدم
به هر جا که گل کاشتم ، خار چیدم
من از خیر این ناخدایان گذشتم
خدایی برای خودم آفریدم
به چشمم بد ِ مردمان عین خوبی است
که من هر چه دیدم ، ز چشم تو دیدم
دهانم شد از بوی نام تو لبریز
به هر کس که گل گفتم و گل شنیدم
   

قیصر امین پور
  

رفتار من عادی است

 

رفتار من عادی است

 

رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرا
این روزها
از دوستان و آشنایان
هرکس مرا می بیند
از دور می گوید :
این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری!
اما
من مثل هر روزم
با آن نشانیهای ساده
و با همان امضا ، همان نام و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام
این روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس می کنم
از روزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست دارم
گاهی
- از تو چه پنهان -
با سنگها آواز می خوانم
و قدر بعضی لحظه ها را خوبی می دانم
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال ، از تقویم
از روزنامه بی خبر هستم
حس می کنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیدا بیشتر هستم حتی اگر می شد بگویم
این روزها گاهی خدا را هم
یک جور دیگر می پرستم
از جمله دیشب هم
دیگر تر از شبهای بی رحمانه دیگر بود :
من کاملا تعطیل بودم
اول نشستم خوب
جورابهایم را اتو کردم
تنها - خدود هفت فرسخ - در اتاقم راه رفتم
با کفشهایم گفتگو کردم
و بعد از آن هم
رفتم تمام نامه ها را زیر و رو کردم
و سطر سطر نامه ها را
دنبال آن افسانه ی موهوم
دنبال آن مجهول گشتم
چیزی ندیدم
تنها یکی از نامه هایم
بوی غریب و مبهمی می داد
انگار
از لابه لای کاغذ تا خورده ی نامه
بوی تمام یاسهای آسمانی
احساس می شد
دیشب دوباره
بی تاب در بین درختان تاب خوردم
از نردبان ابرها تا آسمان رفتم
در آسمان گشتم
و جیبهایم را
از پاره های ابر پر کردم
جای شما خالی !
یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد
یک پاره از مهتاب خوردم
دیشب پس از سی سال فهمیدم
که رنگ چشمانم کمی میشی است
و بر خلاف سالها پیش
رنگ بنفش و اروغوانی را
از رنگ آبی دوست تر دارم
دیشب برای اولین بار
دیدم که نام کوچکم دیگر
چندان بزرگ و هیبت آور نیست
این روزها دیگر
تعداد موهای سفیدم را نمی دانم
گاهی برای یادبود لحظه ای کوچک
یک روز کامل جشن می گیرم
گاهی
صد بار دیر یک وز می میرم
حتی
یک شاخه از محبوبه های شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است
گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی می کند
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی می کند
اما
غیر از همین حس ها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و خوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری
در دل ندارم 
 
رفتار من عادی 

 است 

قیصر امین پور  

 

هم سطر،‌هم سپید

 

هم سطر،‌هم سپید 

صبح است  

گنجشک محض

می خواند.

پاییز، روی وحدت دیوار

اوراق می شود.

رفتار آفتاب مفرح

حجم فساد را

از خواب می پراند:

یک سیب

در فرصت مشبک زنبیل

می پوسد.

حسی شبیه غربت اشیا

از روی پلک می گذرد.

بین درخت و ثانیه سبز

تکرار لاجورد

با حسرت کلام می آمیزد.

***

اما

ای حرمت سپیدی کاغذ!

نبض حروف ما

در غیبت مرکب مشاق می زند.

در ذهن حال، جاذبه شکل

از دست می رود.

***

باید کتاب را بست.

باید بلند شد

در امتداد وقت قدم زد،

گل را نگاه کرد،

ابهام را شنید .

باید دوید تا ته بودن.

باید به بوی خاک فنا رفت.

باید به ملتقای درخت و خدا رسید.

باید نشست

نزدیک انبساط

جایی میان بیخودی و کشف.

***** 

 

سهراب سپهری

تا انتهای حضور

 

  

تا انتهای حضور 

امشب

در یک خواب عجیب

رو به سمت کلمات

باز خواهد شد.

باد چیزی خواهد گفت.

سیب خواهد افتاد،

روی او صاف زمین خواهد غلتید،

تا حضور وطن غایب شب خواهد رفت.

سقف یک وهم فرو خواهد ریخت.

چشم

هوش محزون نباتی را خواهد دید.

پیچکی دور تماشای خدا خواهد پیچید.

راز، سر خواهد رفت.

ریشه زهد زمان خواهد پوسید.

سر راه ظلمات

لبه صحبت آب

برق خواهد زد،

باطن آینه خواهد فهمید.

***

امشب

ساقه معنی را

وزش دوست تکان خواهد داد،

بهت پرپر خواهد شد.

***

ته شب، یک حشره

قسمت خرم تنهایی را

تجربه خواهد کرد.

***

داخل واژه صبح

صبح خواهد شد.

** 

  

سهراب سپهری

زمستان

 زمستان   

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید ، نتواند

که ره تاریک و لغزان است

و گر دست محبت سوی کسی یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک

چو دیدار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم

ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟

مسیحای جوانمرد من !

ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناجوانمردانه سرد است . . .

آی دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای

منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم

منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور

منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور

نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بی رنگِ بی رنگم

بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم

حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد

تگرگی نیست ، مرگی نیست

صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم

حسابت را کنار جام بگذارم

چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ،

بامداد آمد ؟

فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است

حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان

نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین

درختان اسکلتهای بلور آجین

زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است 

  مهدی اخوان ثالث 

 

 

 

خانه ام آتش گرفته

 خانه ام آتش  گرفته

 خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از دورن خسته ی سوزان
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ی فریاد
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش
نقشهایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی ساحل
وای بر من ، سوزد و سوزد
غنچه هایی را که پروردم به دشواری
در دهان گود گلدانها
روزهای سخت بیماری
از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبک شب
من به هر سو می دوم
گریان ازین بیداد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد
وای بر من ، همچنان می سوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
و آنچه دارد منظر و ایوان
من به دستان پر از تاول
این طرف را می کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
ز آندگر سو شعله برخیزد ، به گردش دود
تا سحرگاهان ، که می داند که بود من شود نابود
خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر
وای ، آیا هیچ سر بر می کنند از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد ؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد
 


مهدی اخوان ثالث 

"از نفرتی لبریز"

  

"از نفرتی لبریز"


ما نوشتیم و گریستیم

ما خنده کنان به رقص بر خاستیم

ما نعره زنان از سر جان گذشتیم ...

کسی را پروای ما نبود.

در دور دست مردی را به دار آویختند :

کسی به تماشا سر برنداشت

ما نشستیم و گریستیم

ما با فریادی

از قالب خود بر آمدیم 

 "احمد شاملو"

" یگانگی "

 

 

" یگانگی " 

            بر قله ایستادم .

                    آغوش باز کردم .

                              تن را به باد صبح ،

                              جان را به آفتاب سپردم .

                              روح یگانگی

                              با مهر ، با سپهر ،

                              با سنگ ، با نسیم ،

                              با آب ، با گیاه ،

                                   در تار و پود من جریان یافت  !

موجی لطیف ، بافته از جوهر جهان ،

          تا عمق هفت پرده تن را ز هم شکافت .

                                   ” من “ را  ز  تن ربود !

                                                      ” ما “ ماند ،

                                                  راه یافته در جاودانگی !

  

 

                                فریدون مشیری

" شب"

  

یک شعر منتشر نشده از سهراب سپهری :

 

" شب" 

  صندلی را بیاور میان سخن های سبز نجومی
ای دهانی پر از منظره !


گوش احساس مشتاق  ترسیم  یک باغ پیش از خسو ف است .

برگ انجیر ظلمت
عفت سنگ را منتشر می کند.

وزن اعداد از روی بازوی وارسته آب می افتد .

رو به سمت چه وهمی نشستم که پیشانیم خیس شد

آه ؛ ای الکل ترس مبداء!

در خطاب تو انگشتهای من از هوش رفتند

دستم امشب از اینجاست تا میوه ای از سر باغ ما قبل تاریخ

دستم امشب نهایت ندارد.


این درختان با ندازه ی ترس من برگ دارند

ای پدر های ممتد که در متن اندازه های فضا هستید !

خط کش من در ابعاد قطعیت شب

دقت پاک موروثی اش راهدر داد

جسم تدبیر روزانه در یاًس ادراک حس شد .


سردی هوش مثل عرق از مسامات تن می تراود

ای سر آغاز های ملون !

دستهای مرا روی وجدان جادو حرارت دهید !

من هنوز

لا له گوش خود را به سمت صدای قدیم عناصر جلا می دهم

من هنوز

تشنه آبهای مشبک هستم

و هنوز از تماشای شمش طلا دشنه ام را صدا می زنم

دکمه های قبای من از جنس اوراد فیرو زه ای رنگ اعصار جادوست .

در علفزار پیش از شیوع گل سرخ در ذهن

آخرین جشن جسمانی ما به پا بود .

من در این جشن آواز انگشت ها را میان ظروف گلی می شنیدم .

و نگاهی پر از کوچ شمشاد ها بود .


ای قدیمی ترین سطح یک باغ در سطح یک حزن !


جذبه تو مرا همچنان برد تا به این دستگاه ظرافت رسانید

روی پیشانی من چه دستی رقم می زند : انحراف خوشایند ؟

شاید
( ای خواننده؛ در این تپش های مشکوک ؛ لیوان آب 

 
صریحی بنوشیم !) 


چشم در ماسه کهکشان جای پای چه پیمانه ای را صدا می زند ؟

کاسه از خضوع گوارای مقیاس پر شد

روی شن های انسانی امشب عزای الفباست

شرم گفتار دست مرا مر تعش میکنند :


( آری مجمعی بود در مرتع پشت تاریخ

و در آن مجمع دلگشای توحش

از میان همه حاضرین ؛ فک من از غرور تکلم تر ک خورد .)

بعد

من که تازانو

در خلوص سکوت نباتی فرو رفته بودم

دست و رو را در اصوات موزون اشکال شستم .

بعد در فصل دیگر

کفش من تر شد از « لفظ » شبنم .

بعد ؛ وقتی که بالای سنگی نشستم

غیبت سنگ را از سرشت کف پای خود می شنیدم

بعد دیدم که از موسم من ذات یک شاخه پرهیز می کرد .)



ای شب ارتجالی !

دستمال من از خوشه های پریشان تکرار پر بود

پشت دیوار خورشیدی باغ

یک پرستوی ؛ هجری که می رفت تا انس ظلمت

دستمال مرا برد .

اولین ریگ الهام در زیر کفشم صدا کرد .

خون من میزبان رقیق فضا شد .

نبض من در میان عناصر شنا کرد .

خواب آرنج من در بهار سر من شکفت .

ای شب ...


نه ؛ چه میگویم

آب شد جسم پاک مخاطب در ادراک متن دریچه .

سمت انگشت من باصفا شد .

"صدا"

 "صدا"

در  آنجا ،  بر  فراز  قله‌ی  کوه

دو   پایم  خسته  از  رنج  دویدن

به خود گفتم که در این اوج دیگر

صدایم   را   خدا  خواهد  شنیدن

به    سوی   ابرهای   تیره   پر  زد

نگاه           روشن         امیدوارم

ز  دل   فریاد   کردم   کای  خداوند

من او را دوست دارم، دوست دارم

صدایم  رفت   تا  اعماق  ظلمت

به هم زد خواب شوم اختران را

غبار   آلوده   و  بی تاب   کوبید

در   زرین   قصر   آسمان   را

ملائک  با  هزاران  دست  کوچک

کلون  سخت  سنگین  را  کشیدند

ز   توفان    صدای    بی  ‌شکیبم

به خود لرزیده، در ابری خزیدند

ستون‌ها  همچو ماران پیچ در پیچ

درختان   در   مه   سبزی  شناور

صدایم پیکرش را شست و شو داد

ز خاک  ره  ،  درون حوض کوثر

خدا در خواب رویابار خود بود

به  زیر پلک‌ها   پنهان   نگاهش

صدایم  رفت   و با  اندوه  نالید

میان    پرده ‌های    خوابگاهش

ولی  آن   پلک‌های   نقره  آلود

دریغا  تا  سحرگه  بسته ‌ بودند

سبک چون گوشماهی‌های ساحل

به  روی  دیده‌اش بنشسته بودند

صدا  صد  بار  نومیدانه برخاست

که  عاصی  گردد  و بروی  بتازد

صدا می‌خواست تا با پنجه‌ی خشم

حریر  خواب  او  را  پاره سازد

صدا  فریاد  می ‌زد  ا ز سر درد

به هم کی ریزد این خواب طلایی؟

من اینجا تشنه‌ی یک  جرعه‌ی  مهر

تو   انجا   خفته  بر  تخت  خدایی 

مگر  چندان  تواند  اوج گیرد

صدایی دردمند و محنت آلود؟

چو  صبح  تازه از ره باز آمد

صدایم  از صدا دیگر تهی بود

ولی     اینجا   به    سوی   آسمان‌ها

هنوز      این      دیده‌ی     امیدوارم

خدایا    این   صدا   را   می‌شناسی؟

من او را دوست دارم ، دوست دارم.

"فروغ"

یک سبد ارزوی کال

 
 
یک سبد آرزوی کال  
کاشکه یه روز با همدیگه سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هر دومون عاشق می شدیم
کاش آسمون با وسعتش تو دستامون جا می گرفت
 گلای سرخ دلمون کاش بوی دریا می گرفت
کاش تو هوای عاشقی لیلی و مجنون می شدیم
باد که تو دریا می وزید ما هم پریشون می شدیم
کاش که یه ماهی قشنگ برای ما فال م یگرفت
برامون از فرشته ها امانتی بال می گرفت
با بال اون فرشته ها تو آسمون پر می زدیم
به شهر بی ستاره ها به آرومی سر می زدیم
شب که می شد امانت فرشته ها رو می دادیم
مامونو می بستیم و به یاد هم می افتادیم
کاشکه تو دریای قشنگ خواب شقایق می دیدیم
خواب دو تا مسافر و عشق و یه قاشق می دیدم
کاشکه می شد نیمه شب با همدیگه دعا کنیم
خدای آسمونا رو با یک زبون صدا کنیم
بگیم خدای مهربون ما رو ز هم جدا نکن
هرگز به عشق دیگری ما رو مبتلا نکن
کاش مقصد قایق ما یه جای دور و ساده بود
که عکس ماه مهربون رو پنجره اش افتاده بود
کاش اونجا هیچ کسی نبود
یه وقتی با تو دوست بشه
تو نازنین من بودی مثل حالا تا همیشه
کاشکه به جز من هیچ کسی این قدر زیاد دوست نداشت
یا که دلت عشق منو اول عشقاش می گذاشت
کاش به پرنده بودی و من واسه تودونه بودم
شک ندارم اون موقع هم این جوری دیوونه بودم
کاش تو ضریح عشق تو یه روز کبوتر می شدم
یه بار نگاه می کردی و اون موقع پر پر می شدم
کاش گره دستامونو این سرنوشت وا نمی کرد
کاش هیچ کدوم از ما دو تا هیچ دوستی پیدا نمی کرد
کاش که می شد جدایی رو یه جایی پنهون بکنیم
خارای زرد غصه رو از ریشه ویرون بکنیم
کاش که با هم یه جا بریم که آدماش آبی باشن
شباش مثه تو قصه ها زلال و مهتابی باشن
کاشکه یه روز من و تو رو تو دریا تنها بذارن
تو قایق آرزوها یه روز مارو جا بذارن
اون وقت با لطف ماهیا دریا رو جارو بزنیم
بسوی شهر آرزو بریم و پارو بزنیم
بریم یه جا که آدماش بر سر هم داد نزنن
به خاطر یه بادبادک بچه ها فریاد نزنن
بریم یه جا که دلها رو با یک اشاره نشکنن
بچه ها توی بازیشون به قمریا سنگ نزنن
جایی که ما باید بریم پشت در زندگیه
عادت مردمش فقط عشقه و آشفتگیه
چشمامونو می بندیم و با هم دیگه می ریم سفر
یادت باشه اینجا هوا غرق یه دلواپسیه
اما از اینجا که بریم فقط گل اطلسیه
ترو خدا منو بدون شریک شادی و غمت
مثل همیشه عاشقت مثل گذشته مریم
ت  
 مریم حیدرزاده
 

بارون بارونه

 

 

بارون بارونه زمینا تر میشه
گل نسا جونم کارا بهتر میشه
بارون بارونه زمینا تر میشه
گل نسا جونم کارا بهتر میشه

گل نسا جونم تو شالیزاره
برنج میکاره  میترسم بچاد
طاقت نداره طاقت نداره
طاقت نداره طاقت نداره

بارون بارونه زمینا تر میشه
گل نسا جونم کارا بهتر میشه
دونای بارون ببارین آرومتر
بارای نارنج داره میشه پر پر
گل نسای منو میدند به شوهر
خدای مهربون تو این زمستون
یا منو بکش یا اونو نستون
یا منو بکش یا اونو نستون

بارون بارونه زمینا تر میشه
گل نسا جونم کارا بهتر میشه
بارون میباره زمینا تر میشه
گل نسا جونم کارا بهتر میشه

گل نسا جونم غصه نداره
زمستون میره پشتش بهاره
زمستون میره پشتش بهاره
 

 

شاعر : سیروس آرین پور

اوج اسمان

اوج اسمان 
 
امشب در سر شوری دارم...... امشب در دل نــوری دارم

باز امشب در اوج آسـمانم .......رازی بـاشـــد بـا ستارگانم

امشب یک سر شوق وشورم ......  از ایـن عــالــم گــویــی دورم


از شـادی پـر گـیرم کـه رسـم بـه فلک
سرود هستی خوانم در بر حور و ملک

در آسمان ها غوغا فکنم
سبو بریزم ساغر شکنم

امشب یک سر شوق وشورم
از ایـن عــالــم گــویــی دورم

با ماه و پـرویـن سخنی گویم
وز روی مه خـود اثـری جویـم
جان یابم زین شبها
می کاهم از غمها

مـاه و زهـره را بــه طـرب آرم
از خود بی خبرم ز شعف دارم
نغمه ای بر لب ها
نغمه ای بر لب ها

امشب یک سر شوق وشورم
از ایـن عــالــم گــویــی دورم


امشب در سر شوری دارم...... امشب در دل نــوری دارم

باز امشب در اوج آسـمانم....... رازی بـاشـــد بـا ستارگانم

امشب یک سر شوق وشورم....... از ایـن عــالــم گــویــی دورم

 
 
شاعر : کریم فکور

از اوج

از اوج

باران، قصیده واری،

- غمناک -

آغاز کرده بود.

 

می خواند و باز می خواند،

بغض هزار ساله ی درونش را

انگار می گشود

اندوه زاست زاری خاموش!

ناگفتنی است...

این همه غم؟!

ناشنیدنی است!

***

پرسیدم این نوای حزین در عزای کیست؟

گفتند: اگر تو نیز،

از اوج بنگری

خواهی هزار بار از اوج تلخ تر گریست! 

 

فریدون مشیری

 

قایقی خواهم ساخت...

 

قایقی خواهم ساخت

 

خواهم انداخت به آب

 

دور خواهم شد از این خاک غریب

 

که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق

 

قهرمان را بیدار کند

 

قایق از تور وتهی

 

ودل آرزوی مروارید

 

همچنان خواهم راند

 

نه به آبی دل خواهم بست

 

نه به دریا-پریانی که سر از آب بدر می آرند

 

و در آن تابش تنهایی ماهیگیران

 

می فشانند فسون از سر گیسوهاشان

 

همچنان خواهم راند

 

همچنان خواهم خواند

 

دور باید شد دور

 

مرد آن شهر اساطیر نداشت

 

زن آن شهر به سرشاری یک خوشه ی انگور نبود

 

هیچ آیینه تالاری سر خوشی ها را تکرار نکرد

 

چاله آبی حتی مشعلی را ننمود

 

دور باید شد دور

 

شب سرودش را خواند

 

نوبت پنجره هاست

 

همچنان خواهم راند

 

همچنان خواهم خواند

 

پشت دریا ها شهری ست

 

که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است

 

بام ها جای کبوتر هایی ست که به فواره ی هوش بشری می نگرند

 

دست هر کودکده ساله شهر شاخه ی معرفتی ست

 

مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند

 

که به یک شعله به یک خواب لطیف

 

خاک موسیقی احساس تو را می شنود

 

و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد

 

پشت دریا ها شهری ست

 

که در آن وسعت خورشید به اندازه ی چشمان سحر خیزان است

 

شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند

 

پشت دریا ها شهری ست!

 

قایقی باید ساخت 

 

 

سهراب سپهری

دل من یه روز به دریا زد و رفت

 

 

دل من یه روز به دریا زد و رفت

پشت پا به رسم دنیا زد و رفت

پاشنه کفش فردارو ور کشید

آستین همت و بالا زد و رفت

یه دفعه بچه شد و تنگ غروب

سنگ توی شیشه فردا زدو رفت

حیوونی تازگی آدم شده بود

به سرش هوای حوّا زد و رفت

دفتر گذشته ها رو پاره کرد 

 
نامه فردا ها رو تا زد و رفت...

***

دل من یه روز به دریا زد و رفت

پشت پا به رسم دنیا زد و رفت

زنده ها خیلی براش کهنه بودن

خودشو تو مرده ها جا زد و رفت

هوای تازه دلش میخواست ولی

خرش توی غبارا زد و رفت

دنبال کلید خوشبختی می گشت

خودشم قفلی رو قفلها زدو رفت
 

 

 

محمد علی بهمنی

غزل دلتنگی

 

 

غزل دلتنگی


هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم

  

قیصر امین پور

درد واره ها

  

درد واره ها


دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند

انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟ 

 

قیصر امین پور

حسرت همیشگی

  

حسرت همیشگی

 

حرفهای ما هنوز ناتمام...

تا نگاه می کنی:
                 وقت رفتن است
بازهم همان حکایت همیشگی  !


پیش از آنکه با خبر شوی

لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود

 

آی...

ناگهان 
           چقدر زود
                         دیر می شود!
    

 

 قیصر امین پور

یادگار دوست


اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
آنرا که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد

در عشق توام نصیحت و پند چه سود
زهراب چشیده ام مرا قند چه سود
گویند مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه دل است پای بر بند چه سود

تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد 
 

نان ماشینی

نان ماشینی
 

آسمان تعطیل است

بادها بیکارند

ابرها خشک و خسیس
هق هق گریه ی خود را خوردند
من دلم می خواهد

دستمالی خیس

روی پیشانی  تب دار بیابان بکشم

دستمالم را اما افسوس

نان ماشینی

در تصرف دارد

......

......

......

آبروی ده ما را بردند!  

قیصر امین پور

از این

 

از این  


نه از مهر ور نه از کین می نویسم
نه از کفر و نه از دین می نویسم
دلم خون است ، می دانی برادر
دلم خون است ، از این می نویسم 

 

قیصر امین پور

ای عشق

  

 

ای عشق 


دستی به کرم به شانه ی ما نزدی
بالی به هوای دانه ی ما نزدی
دیر است دلم چشم به راهت دارد
ای عشق ، سری به خانه ی ما نزدی

  

قیصر امین پور 

نامه ی یک متهم

نامه ی یک متهم  

شاکی پرونده سلام ، درسته من متهمم
حتی برای متهم شدن پیش تو هم کمم
چه ذوقی کردم ، شنیدم گفتی شکایت می کنی
اما دلم گرفت که گفتی ، منو اذیت می کنی
من تو رو اذیت می کنیم ، منی که می میرم برات
منی که تندی می شکنم زیر تولد نگات
تو حکم من نوشته بود ، طبق مواد یک و بیست
تو روزگار من و تو این کارا عاقلانه نیست
معلومه عاقلانه نیست ، عاشق که عاقل نمی شه
ولی با این جواب من که حکمی باطل نمی شه
شاکی محترم ، گلم ، بگو که زندونیم کنن
بگو پیش پای چشات ، یک شبه قربونیم کنن
بگو به افتخار تو ، بیان منو دار بزنن
علت دیوونگیمو ، تو کوچه ها جار بزنن
بگو که از رو قصمون کلی لالایی بسازن
عکسای زیبا رو ولی اینجا و اونجا ، نندازن
آخه حسودی می کنم ، بفهمن این راز و همه
 فردا تقلب کنن از جنون این متهمه
 دوس ندارم زیبای من از هر کسی شاکی باشه
متهم اون نباید تو کره ی خاکی باشه
شاکی من ، قانون می گه : به هر کی رو کنه جنون
چون قانونو نمی شناسه ، دیگه نه تنبیه و نه اون
متهمت ، اما می خواس ، شامل این بندا نشه
به خاطر همین داره ، بارای عقلو می کشه
نشسته تنها ، این گوشه ، بدون حامی و وکیل
کلی خوشش اومده از عشق تو وجرم و دلیل
خوب می دونه اگه وکیل ببنده این پرونده رو
می چینه از لبای تو گلای سرخ خنده رو
درسته که عاشقتم ، اما مگه من دیوونم
خنده رو از تو بگیرم ، که بی چشات نمی تونم
خلاصه که شاکی ماه ، صاحب پرونده ی من
خاطره ی گذشته هام ، مالک اینده ی من
متهمت قصدی نداشت ، عاشقیشو به دل نگیر
فقط اونو قبول بکن ، به چشم مجرمی اسیر
اینجا وکیلی نمی یاد که بگه من جنون دارم
چون اگه آزادم کنن ، باز سرتو درد می یارم
شاکی نازنین من ، مزاحمت شدم ، ببخش
 مثل تمام لحظه ها ، بتاب و آروم بدرخش
متهمت قول می ده که دیگه به تو نامه نده
درسته دیوونس ولی موندن رو قول بده
فک نکنی نامه ی من شده مثل دفاعیه
شاکی گل ، نشون ندی این مدرک و به قاضیه
نشون بدی اونم می گه به خاطر درد جنون
متهمت گناه داره ، بگذر از اتهام اون
ولی تو این کار و نکن ، می خوام اسیری بکشم
تابلوی چشمای تو رو ناز و کویری بکشم
فدای چشمات که تو نور ، هطار و صد رنگ می شه
زرد پاییزی می پوشی ، چشات چه خوش رنگ می شه
راحت شدی از دست من با شعر و عشق و التماس
نمی گم اما ، نمی یام ، بیرون از این رخت و لباس
 به شکی مثل گلم ، از منی که متهمم
زیبا جون اشکال نداره ، امضا کنم که مریمم ؟
مریم دیوونه ی تو ، یازده آبان و یه روز
 جرم من افتخارمه ، به قاضیم می گم هنوز
یادت باشه لحظه ی صدور حکم ، تو محکمه
دلت نسوزه ، نگذری از تقصیر متهمه
شاکی هیچ کس نشو ، فقط اینو ازت می خوام
فدای شاکی گل و جرم جنون و اتهام
الهی دروازه ی بخت ، به روت همیشه وا بشه
دست به خاکستر بزنی ، الهی که طلا بشه
متهم هر چی ردیف ، ردیف پنج و دو و سه
نمی ذارم تو عاشقی ، کسی به گردم برسه  

 

مریم حیدرزاده

کودکی ها

  

 

کودکی ها  

کودکی هایم اتاقی ساده بود
قصه ای ، دور ِ اجاقی ساده بود
شب که می شد نقشها جان می گرفت
روی سقف ما که طاقی ساده بود
می شدم پروانه ، خوابم می پرید
خوابهایم اتفاقی ساده بود
زندگی دستی پر از پوچی نبود
بازی ما جفت و طاقی ساده بود
قهر می کردم به شوق آشتی
عشق هایم اشتیاقی ساده بود
ساده بودن عادتی مشکل نبود
سختی نان بود و باقی ساده بود 
 

 

قیصر امین پور

اگر دل دلیل است ....

 

 

اگر دل دلیل است .... 

سراپا اگر زرد پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی ، لب پنجره
پر از خطارات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم
اگر خون دل بود ، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است ، آورده ایم
اگر داغ شرط است ، ما برده ایم
اگر دشنه ی دشمنان ، گردنیم !
اگر خنجر دوستان ، گرده ایم !
گواهی بخواهید ، اینک گواه :
همین زخمهایی که نشمرده ایم !
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم 
  

قیصر امین پور

غزل پنجره

 

 غزل پنجره

یک کلبه خراب و کمى پنجره
یک ذره آفتاب و کمى پنجره

اى کاش جاى این همه دیوار و سنگ
آئینه بود و آب و کمى پنجره

در این سیاه چال سراسر سؤال
چشم و دلى مجاب و کمى پنجره

بویى زنان و گل به همه مى رسید
با برگى از کتاب و کمى پنجره

موسیقى سکوت شب و بوى سیب
یک قطعه شعر ناب و کمى پنجره 

 

قیصر امین پور

ر وز مبادا

ر وز مبادا
 


وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه باید ها...

مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخند های لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم :
باشد برای روز مبادا !
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند ؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد !


وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه باید ها...

هر روز بی تو
روز مبادا است 
 

قیصر امین پور

با این همه

 

با این همه 



اما
با این همه
تقصیر من نبود
که با این همه...
با این همه امید قبولی
در امتحان سادهْ تو رد شدم

اصلاً نه تو ، نه من!
تقصیر هیچ کس نیست

از خوبی تو بود
که من
بد شدم!
 

 

قیصر امین پور

آرمانی

 

 

آرمانی 


وقتی که غنچه های شکوفا
با خارهای سبز طبیعی
در باغ ما عزیز نماندند

گلهای کاغذی نیز
با سیم خاردار
در چشم ما عزیز نمی مانند


اگر سنگ،سنگ...
اگر آدمی ،آدمی است
اگر هر کسی جز خودش نیست
اگر این همه آشکارا بدیهی است

چرا هر شب و روز، هر بار
بناچار
هزاران دلیل و سند لازم است،
که ثابت کند:
تو توئی؟

هزاران دلیل و سند،
که ثابت کند...
 

قیصر امین پور