خانه ی دوست

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است

خانه ی دوست

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است

شعر های زیر را علیرصا فرستاده دستشون درد نکنه این هم وبسایتشون هست http://www.alirezajoon.blogfa.com/ پیشنهاد میکنم حتما سر بزنید

 

 

 همینم

 

نه فرشته ام نه شیطان کیم و چیم همینم

نه زیادم و نه آتش که نواده ی زمینم

منم و چراغ خردی که بمیرد از نسیمی

نه سپیده دم به دستم نه ستاره بر جبینم

منم و ردای تنگی که به جز «من» اش نگنجد

نه فلک بر آستانم نه خدا در آستینم

نه حق حقم نه ناحق نه بدم نه خوب مطلق

سیه و سپیدم :ابلق ٬ که به نیک و بد عجینم

نه برانمش نه در بر کشمش٬غم است دیگر

چه بگویم از حریفی که منش نمیگزینم؟

نزنم نمک به زخمی که همیشگی ست باری

که نه خسته ی نخستین نه خراب آخرینم

تب بوسه ایم از آن لب به غنیمت است امشب

که نه آگهم که فردا چه نشسته در کمینم

                                         حسین منزوی...

 

دیوونه ها خدا شونو دوست دارن
دیوونه ها خیلی ها رو دوست دارن.
دیوونه ها یه وقتی عاشق بودن
همه ی عاشقا هم یه وقتی دیوونه می شن .
میگن دیوونه ها فقط می خورن و می خوابن _ کی میگه؟
دیوونه ها می تونن پرواز کنن !!!
دیوونه ها پیش محبوبشون می رن
بعضی وقتها هم پیش خداشون می رن.
دیوونه ها بی دلیل اشک می ریزن .. بی دلیل می خندن.
کی می دونه تو دل دیوونه ها چه خبره ؟
وای چه غوغاییه . . .
می دونم دل دیوونه ها خیلی بزرگه

 

 

 چشم انتظار تو در کوچه های شب

سر مِیکنم ترانه عشقت برای شب

نسیم گمشده و انتظار من

در لحظه های راکد و بی ادعای شب

شاِید خِیال تو مهمان پونه هاست

مست از گناه و لذت شب پونه های شب

اشک از دو چشم تو تصوِیر کودکی

افتاده بر دل اِین غنچه های شب

شمعی بِیاد تو روشن کنار من

اشکی بِیاد تو بر گونه های شب

ِیک شب بدون تو مِیمِیرم از غمت

چشم انتظار تو در کوچه های شب

 

فقیر

 
ای بینوا ، که فقر تو ، تنها گناه توست !
در گوشه ای بمیر! که این راه ، راه توست

این گونه گداخته ، جز داغ ننگ نیست
وین رخت پاره ، دشمن حال تباه توست

در کوچه های یخ زده ، بیمار و دربدر
جان می دهی و مرگ تو تنها پناه توست

باور مکن که در دل شان می کند اثر
این قصه های تلخ که در اشک و آه توست

اینجا لباس فاخر و پول کلان بیار
تا بنگری که چشم همه عذرخواه توست

در حیرتم که از چه نگیرد درین بنا
این شعله های خشم که در هر نگاه توست !

                                                                    فریدون مشیری 

 

دریای خاطرات زمان


آهی کشید غم زده پیری سیپد موی ،
افکند صبحگاه در آیینه چون نگاه
در لا به لای موی چو کافور خویش دید :
یک تار مو سیاه ؛

در دیدگان مضطربش اشک حلقه زد
در خاطرات تیره و تاریک خود دوید
سی سال پیش نیز در آیینه دیده بود
یک تار مو سپید ؛

در هم شکست چهره محنت کشیده اش ،
دستی به موی خویش فرو برد و گفت : ” وای ! “
اشکی به روی آیینه افتاد و ناگهان
بگریست های های ؛

دریای خاطرات زمان گذشته بود ،
هر قطره ای که بر رخ آیینه می چکید
در کام موج ، ناله جانسوز خویش را
از دور می شنید .

طوفان فرونشست ... ولی دیدگان پیر ،
می رفت باز در دل دریا به جست و جو...
در آب های تیره اعماق ، خفته بود :
یک مشت آرزو !
                                                              فریدون مشیری


    این شعرهاروهم دوست بی نام من فرستاده دستش درد نکنه     

              بر سنگ مزار

الا ، ای رهگذر ! منگر ! چنین بیگانه بر گورم

چه می خواهی ؟ چه می جویی ، در این کاشانه ی عورم ؟

چه سان گویم ؟ چه سان گریم؟ حدیث قلب رنجورم ؟

از این خوابیدن در زیر سنگ و خاک و خون خوردن

نمی دانی ! چه می دانی ، که آخر چیست منظورم

تن من لاشه ی فقر است و من زندانی زورم

کجا می خواستم مردن !؟ حقیقت کرد مجبورم

چه شبها تا سحر عریان ، بسوز فقر لرزیدم

چه ساعتها که سرگردان ، به ساز مرگ رقصیدم

از این دوران آفت زا ، چه آفتها که من دیدم

سکوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان

هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم

فتادم در شب ظلمت ، به قعر خاک ، پوسیدم

ز بسکه با لب مخنت ،‌زمین فقر بوسیدم

کنون کز خاک فم پر گشته این صد پاره دامانم

چه می پرسی که چون مردم ؟ چه سان پاشیده شد جانم ؟

چرا بیهوده این افسانه های کهنه بر خوانم ؟

ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم

که خون دیده ، آبم کرد و خاک مرده ها ، نانم

همان دهری که بایستی بسندان کوفت دندانم

به جرم اینکه انسان بودم و می گفتم : انسانم

ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی

وجودم حرف بیجایی شد اندر مکتب هستی

شکست و خرد شد ، افسانه شد ، روز به صد پستی

کنون ... ای رهگذر ! در قلب این سرمای سر گردان

به جای گریه : بر قبرم ، بکش با خون دل دستی

که تنها قسمتش زنجیر بود ، از عالم هستی

نه غمخواری ، نه دلداری ، نه کس بودم در این دنیا

در عمق سینه ی زحمت ، نفس بودم در این دنیا

همه بازیچه ی پول و هوس بودم در این دنیا

پر و پا بسته مرغی در قفس بودم در این دنیا

به شب های سکوت کاروان تیره بختیها

سرا پا نغمه ی عصیان ، جرس بودم در این دنیا

به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر ، با شادی

که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی 
                      

                                                               « کارو »

 

      از این گونه مردن

می خواهم خواب اقاقیا ها را بمیرم.

خیالگونه،
در نسیمی کوتاه
که به تردید می گذرد
خواب اقاقیاها را
بمیرم.

***

می خواهم نفس سنگین اطلسی ها را پرواز گیرم.

در باغچه های تابستان،
خیس و گرم
به نخستین ساعت عصر
نفس اطلسی ها را
پرواز گیرم.

***
حتی اگر
زنبق ِ کبود ِ کارد
بر سینه ام
گل دهد
می خواهم خواب اقاقیا را بمیرم
در آخرین فرصت گل،
و عبور سنگین اطلسی ها باشم
بر تالار ارسی
در ساعت هفت عصر

                                                                         «احمد شاملو»

    تساوی

معلم پای تخته داد می زد

صورتش از خشم گلگون بود

و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود

ولی ‌آخر کلاسی ها

لواشک بین خود تقسیم می کردند

وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد

برای آنکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان

تساوی های جبری را نشان می داد

خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک

غمگین بود

تساوی را چنین بنوشت

یک با یک برابر هست

از میان جمع شاگردان یکی برخاست

همیشه یک نفر باید به پا خیزد

به آرامی سخن سر داد

تساوی اشتباهی فاحش و محض است

معلم

مات بر جا ماند

و او پرسید

گر یک فرد انسان٬ واحد یک بود -  ایا باز

یک با یک برابر بود

سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت

معلم خشمگین فریاد زد

آری برابر بود

و او با پوزخندی گفت

اگر یک فرد انسان٬ واحد یک بود

آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود

وانکه قلبی پک و دستی فاقد زر داشت

پایین بود

اگر یک فرد انسان٬ واحد یک بود

آن که صورت نقره گون

چون قرص مه می داشت

بالا بود

وان سیه چرده که می نالید

پایین بود

اگر یک فرد انسان٬ واحد یک بود

این تساوی زیر و رو می شد

حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود

نان و مال مفت خواران

از کجا آماده می گردید

یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟

یک اگر با یک برابر بود

پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟

یا که زیر صربت شلاق له می گشت ؟

یک اگر با یک برابر بود

پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟

معلم ناله آسا گفت

بچه ها در جزوه های خویش بنویسید

یک با یک برابر نیست 
      

                                                    « خسرو گلسرخی »

باز هم می خوام از دوست عزیز که این شعر ها را رو ارسال کرده تشکر می کنم ولی نمی دونم چرا این دوست عزیز اسمشو نمیگه به من .ول به هر حال دستتشش درد نکنه  باز هم میگم ممننووون  

 

بعدها

مرگ من روزی فرا خواهد رسید:

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبارآلود و دور

یا خزانی خالی از فریاد و شور

 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید:

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر

سایه ی زامروزها، دیروزها

 

دیدگانم همچو دالانهای تار

گونه هایم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از فریاد درد

می خزند آرام روی دفترم

دستهایم فارغ از افسون شعر

یاد می آرم که در دستان من

روزگاری شعله می زد خون شعر

 

خاک می خواند مرا هر دم به خویش

می رسند از ره که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب

گل بروی گور غمناکم نهند

بعد من ناگه به یکسو می روند

پرده های تیرهء دنیای من

چشمهای ناشناسی می خزند

روی کاغذها و دفترهای من

 

در اتاق کوچکم پا می نهد

بعد من، با یاد من بیگانه ای

در بر آئینه می ماند بجای

تارموئی، نقش دستی، شانه ای

 

می رهم از خویش و می مانم ز خویش

هر چه بر جا مانده ویران می شود

روح من چون بادبان قایقی

در افقها دور و پیدا می شود

 

می شتابند از پی هم بی شکیب

روزها و هفته ها و ماه ها

چشم تو در انتظار نامه ای

خیره می ماند بچشم راهها

لیک دیگر پیکر سرد مرا

می فشارد خاک دامنگیر خاک!

بی تو، دور از ضربه های قلب تو

قلب من می پوسد آنجا زیر خاک

 

بعدها نام مرا باران و باد

نرم می شویند از رخسار سنگ

گور من گمنام می ماند به راه

فارغ از افسانه های نام و ننگ

                                              
  (فروغ فرخزاد)

  صدا

در آنجا، بر فراز قلهء کوه

دو پایم خسته از رنج دویدن

به خود گفتم که در این اوج دیگر

صدایم را خدا خواهد شنیدن

 

بسوی ابرهای تیره پر زد

نگاه روشن امیدوارم

ز دل فریاد کردم کای خداوند

من او را دوست دارم، دوست دارم

 

صدایم رفت تا اعماق ظلمت

بهم زد خواب شوم اختران را

غبارآلوده و بیتاب کوبید

در زرین قصر آسمان را

ملائک با هزاران دست کوچک

کلون سخت سنگین را کشیدند

ز طوفان صدای بی شکیبم

بخود لرزیده، در ابری خزیدند

 

ستونها همچو ماران پیچ در پیچ

درختان در مه سبزی شناور

صدایم پیکرش را شستشو داد

ز خاک ره، درون حوض کوثر

خدا در خواب رؤیا بار خود بود

بزیر پلکها پنهان نگاهش

صدایم رفت و با اندوه نالید

میان پرده های خوابگاهش

ولی آن پلکهای نقره آلود

دریغا، تا سحر گه بسته بودند

سبک چون گوش ماهی های ساحل

به روی دیده اش بنشسته بودند

 

صدا صد بار نومیدانه برخاست

که عاصی گردد و بر وی بتازد

صدا میخواست تا با پنجه خشم

حریر خواب او را پاره سازد

صدا فریاد میزد از سر درد

بهم کی ریزد این خواب طلائی؟

من اینجا تشنهء یک جرعه مهر

تو آنجا خفته بر تخت خدائی

 

مگر چندان تواند اوج گیرد

صدائی دردمند و محنت آلود؟

چو صبح تازه از ره باز آمد

صدایم از "صدا" دیگر تهی بود

 

ولی اینجا بسوی آسمانهاست

هنوز این دیده امیدوارم

خدایا این صدا را می شناسی؟

من او را دوست دارم، دوست دارم

           

                                               «فروغ فرخزاد»


می خواستم از علی رضاهم به خاطر این شعر زیباش تشکر کنم .ممنون

دختر چل گیس بهار
سرخی خوشرنگ انار
دردونه ی ماه و نسیم
عطر همیشه موندگار
پیرهن آسمون به تن
فرشته ی زیبای من
غروب خستمو ببر
تا شب مهتابی شدن
اونکه شدی نیلوفر
باغ ترانه هاش منم
منی که سرسپرده ی
اون دوتا چشم روشنم
تا چشمای تو هس کسی
ماهو به روم نمی زنه
نیلوفر ترانه هام
خدای دنیای منه
تا دنیا دنیاس تو بمون کنارم
من هیچکسو غیر تو دوس ندارم
تا دنیا دنیاس دل من فداته
اون دلی که عاشق خنده هاته ....

 قبل از هر چیز می خواستم از عزیزی که این شعر ها رو در قسمت نظرات نوشته بود تشکر کنم . ای کاش اسمشون رو می نوشتند تا بدونم چه کسی این شعرها رو برای من ارسال کرده ولی به هرحال هرکی هست بهش میگم دستت درد نکه خیلی ممنون...

 

رمیده

نمی دانم چه می خواهم خدایا

به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جوید نگاه خسته من

چرا افسرده است این قلب پرسوز

 

ز جمع آشنایان می گریزم

به کنجی می خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تیرگی ها

به بیمار دل خود می دهم گوش

 

گریزانم از این مردم که با من

بظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت

به دامانم دوصد پیرایه بستند

 

از این مردم، که تا شعرم شنیدند

برویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آن دم که در خلوت نشستند

مرا دیوانه ای بدنام گفتند


      (فروغ فرخزاد)

 

 قناری گفت:....

قناری گفت: -کرۀ ما
کرۀ قفس ها با میله های زرین و چینه دانی چینی.
ماهی سرخ سفرۀ هفت سین اش به محیطی
تعبیر کرد
که هر بهار
متبلور می شود.
کرکس گفت: -سیارۀ من
سیاره بی هم تائی که در آن
مرگ
مائده می آفریند.
کوسه گفت: -زمین
سفرۀ برکت خیز اقیانوس ها.
انسان سخنی نگفت
تنها او بود که جامه به تن داشت
و آستینش از اشک تر بود.

         احمد شاملو

        

 

چشم من و انجیر

دیوونه کیه ؟
عاقل کیه ؟
جوونور کامل کیه ؟
واسطه نیار ، به عزتت خمارم
حوصله هیچ کسی رو ندارم
کفر نمیگم ، سوال دارم
یک تریلی محال دارم
تازه داره حالیم می شه چیکارم
میچرخم و میچرخونم ٬ سیارم
تازه دیدم حرف حسابت منم
طلای نابت منم
تازه دیدم که دل دارم ، بستمش
راه دیدم نرفته بود ، رفتمش
جوونه نشکفته رو ٬ رستمش
ویروس که بود حالیش نبود هستمش
جواب زنده بودنم مرگ نبود ! جون شما بود ؟
مردن من مردن یک برگ نبود ! تو رو به خدا بود ؟
اون همه افسانه و افسون ولش ؟!!
این دل پر خون ولش ؟!!
دلهره گم کردن گدار مارون ولش ؟!
تماشای پرنده ها بالای کارون ولش ؟!
خیابونا ، سوت زدنا ، شپ شپ بارون ولش ؟!
دیوونه کیه ؟
عاقل کیه ؟
جوونور کامل کیه ؟
گفتی بیا زندگی خیلی زیباست ! دویدم
چشم فرستادی برام تا ببینم ! که دیدم
پرسیدم این آتش بازی تو آسمون معناش چیه ؟
کنار این جوی روون نعناش چیه؟
این همه راز
این همه رمز
این همه سر و اسرار معماست ؟
آوردی حیرونم کنی که چی بشه ؟ نه والله !
مات و پریشونم کنی که چی بشه ؟ نه بالله !
پریشونت نبودم ؟
من
حیرونت نبودم ؟!
تازه داشتم می فهمیدم که فهم من چقدر کمه !
اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه !
گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه !
انجیر میخواد دنیا بیاد ، آهن و فسفرش کمه !
چشمای من آهن انجیر شدن !
حلقه ای از حلقه زنجیر شدن !
عمو زنجیر باف زنجیرتو بنازم
چشم من و انجیر تو بنازم !
دیوونه کیه ؟
عاقل کیه ؟
جوونور کامل کیه ؟!!

« حسین پناهی »

 

 

    شبانه

مرا
    تو
بی سببی
              نیستی.
به راستی
صلتِ کدام قصیده ای
                               ای غزل؟
ستاره باران ِ جواب ِ کدام سلامی
                                                 به آفتاب
از دریچه ی تاریک؟


کلام از نگاه تو شکل می بندد.
خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی !



پس ِ پُشت ِ مردمکان ات
فریاد ِ کدام زندانی ست
                                   که آزادی را
بر لبان ِ بر آماسیده
                            گل ِ سرخی پرتاب می کند؟ -
ورنه
      این ستاره بازی
حاشا
      چیزی بدهکار ِ آفتاب نیست.



نگاه از صدای تو ایمن می شود.
چه مؤمنانه نام  ِ مرا آواز می کنی !



و دل ات
کبوتر  ِ آشتی ست ،
در خون تپیده
به بام  ِ تلخ.

با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می کنی !

     « احمد شاملو »

  در مدرسه

آموزگار :
کدام دختر است
که به باد شو می کند ؟

کودک :
دختر همه ی هوس ها .

آموزگار :
باد ، به اش
چشم روشنی چه می دهد ؟


کودک :
دسته ی ورق های بازی
و گردبادهای طلایی را .

آموزگار:
دختر در عوض
به او چه می دهد ؟

کودک:
دلک ِ بی شیله پیله اش را .

آموزگار :
دخترک
اسمش چیست ؟


کودک :
اسمش دیگر از اسرار است !

       « فدریکو گارسیا لورکا »


لحظه های کاغذی...

      'pji

لحظه های کاغذی


خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری

لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی،زندگی های اداری


آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری

با نگاهی سر شکسته،چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری

صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری

عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری

رو نوشت روزها را،روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری

عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری

روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری

                                                قیصر امین پور

                           

ای غم...

ای غم ، تو که هستی از کجا می آیی؟
هر دم به هوای دل ما می آیی


باز آی و قدم به روی چشمم بگذار
چون اشک به چشمم آشنا می آیی!


                                    قیصر امین پور

لالایی بی لالایی

 

لالایی بی لالایی

 

 دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی

انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی

ای پونه ها ، اقاقیا ، شقایقای خسته

کبوترا ، قناریا ، جغدای دل شکسته 

 قصه ی کهنه ی شما آخر اونو نخوابوند 

 ترس از لولو مرده دیگه پشت درای بسته 

 دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی

انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی

بارونای ریز و درشت و عاشق بهاری

ماه لطیف و نقره ای ، عکسای یادگاری

آسمون خم شده از غصه ی دور دریا

شبای یلدای پر از هق هق و بی قراری 

 دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی

انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی

روز و شبای رد شده ، چه قدر ازش شنیدید

چه لحظه هایی که اونو تو پیچ کوچه دیدید

وقتی که چشماشو می بست ترنه ته می کشید

چه قدر برای خواب اون بی موقع ته کشیدید 

 دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی

انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی

آدمگای آرزو ، ماهیای خاطره

دیگه صدایی نمی یاد از شیشه ی پنجره

دیگه کسی نیس که باش هزار و یک شب بگم

رفت اونی که از اولم همش قرار بود بره 

 دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی

انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی

برف سفید پشت بوم بی چراغ خونه

دو بیتیای بی پناه خیلی عاشقونه 

 دیدید با چه یقینی دائم زیر لب می گفتم

محاله اون تا آخرش کنار من بمونه 

 دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی

انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی

پروانه ها بسوزید و دور چراغ بگردید

شما دیگه رو حرفتون باشید و برنگردید

یه کار کنید تو قصه های بچه های فردا

نگن شما با آبروی شمعا بازی کردید 

 دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی

انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی

تمام شبها شاهدم ، چیزی براش کم نبود 

 قصه های تکراری تو هیچ جای حرفم نبود 

 ستاره ها خوب می دونستن که براش می میرم 

 اندازه ی من کسی عاشقش تو عالم نبود 

 دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی

انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی

از بس نوشتم آخرش آروم و بی خبر ، رفت 

 نمی دونم همین جاهاس یا عاقبت سفر رفت

یه چیزی رو خوب می دونم اینکه تمام شعرام

پای چشای روشنش بی بدرقه ، هدر رفت 

 دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی

انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی

لالاییا مال اوناس که عاشقن ، دل دارن 

 شب و می خوان ، با روزو با شلوغی مشکل دارن

کسایی که هر چی که قلبشون بگه گوش می دن

واسه شراب خاطره ، کوزه ای از گل دارن 

 دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی

انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی

دیگه شبای بارونی ، چشم من ابری تیره

با عکس اون شاید یه ساعتی خوابم می بره

منتظرهیچ کس نیستم تا یه روزی بیاد

با دستاش آروم بزنه به شیشه ی پنجره 

 دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی

انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی

ته دلم همش می گم اگه بیاد محشره

دلم با عشقش همه ی ناز اونو می خره

من نگران چشمای روشنشم یه عالم

یعنی شبا بی لالایی راحت خوابش می بره ؟

من حرفمو پس می گیرم باز می خونم لالایی

اگه بیاد و نزنه ، باز ساز بی وفایی

انقدر می خونم تا واسه همیشه یادش بره

رها شدن ، کنار من نبودن و جدایی

لالالالایی شبای سکت و پر ستاره

کاش کسی پیدا شه ازش برام خبر بیاره

آرزومه یه شب بیاد و با نگاهش بگه

کسی رو جز من توی این دنیای بد نداره

                                                                 مریم حیدرزاده

امشب می خوام....

 

می خوام....

می خوام یه قصری بسازم پنجره هاش آبی باشه
من باشم و تو باشی و یه شب مهتابی باشه


امشب می خوام از آسمون یاسهای خوشبو بچینم
امشب می خوام عکس تو رو تو خواب گل ها ببینم

کاشکی بدونی چشمات رو به صد تا دنیا نمی دم
یه موج گیسوی تو رو به صد تا دریا نمی دم

کاش تو هوای عاشقی همیشه پیشم بمونی
از تو کتاب زندگی حرفای رنگی بخونی

حتی اگه دلت نخواد اسم تو ، تو قلب منه
چهره تو یادم میاد وقتی که بارون می زنه

امشب می خوام برای تو یه فال حافظ بگیرم
اگر که خوب در نیومد به احترامت بمیرم

امشب می خوام رو آسمون عکس چشات رو بکشم
اگر نگاهم نکنی ناز نگات رو بکشم

می خوام تو رو قسم بدم به جون هر چی عاشقه
به جون هر چی قلب صاف رنگ گل شقایقه

یه وقتی که من نبودم بی خبر از اینجا نری
بدون یه خداحافظی پر نزنی تنها نری

وقتی که اینجا بمونی بارون قشنگ و نم نمه
هوای رفتن که کنی مرگ گلهای مریمه

                            

                                                                  مریم حیدرزاده

راز گل سرخ...

 

         

    رازگل سرخ    

 

 کار مانیست شناسایی راز گل سرخ

کار ما شاید این است 

 که در افسون گل سرخ شناور باشیم

پشت دانایی اردو بزنیم 

 دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم 

 صبح ها وقتی خورشید در می اید متولد بشویم 

 هیجان ها را پرواز دهیم 

 روی ادرک  ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نم بزنیم

آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی

ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم

بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم 

 نام را باز ستانیم از ابر

از چنار از پشه از تابستان

روی پای تر باران به بلندی محبت برویم

در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم

کار ما شاید این است 

 که میان گل نیلوفر و قرن

پی آواز حقیقت بدویم

                                                              سهراب سپهری

 

                                                                      

نمیاد....

همه بغضشون گرفته چرا بارون نمیاد!؟

لیلی مرد از غم دوری چرا مجنون نمیاد!؟

روی ماهش کجا پنهون شده رفته کجا!؟

چرا از اونور ابرا دیگه بیرون نمیاد!؟

نیتت رو واسه فال قهوه کردم ولی حیف

عکس اون چشمای قشنگ توی فنجون نمیاد

من و کشتی تو با این خنجر دوریت عجبه

چرا از این دله دیونه یه کم خون نمیاد!؟

مگه تو بیخبری موم رو پریشون میکنم

دل تو واسه مویه پریشون نمیاد

دل تو ازبس سفید و لطیفه مثل برف

از خجالت تو برفی تو زمستون نمیاد

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود تو اومدی

درا رو بستم از اون وقت دیگه مهمون نمیاد

صدایه بارون قشنگه به شیشه که میخوره

اما با غم نجیب روی ناودون نمیاد

دو سه بار واسط نوشتم مثه آیینه میمونی

تو یه بار جواب ندادی چرا شمعدون نمیاد

عمریه اسیرتم اسیر اون چشمای ناز

یه ملاقاتی واسم یه بار تو زندون نمیاد

نمیگه کسی واسه مرمتش فکری کنیم

هیچکسی سراغ این کلبه ویرون نمیاد

زندگی بزیه شطرنج و من منتظرم

طرف مقابلم ولی به میدون نمیاد

گاهی وقتها اینقدر آب و هوام ابری میشه

که قد اشکای من از رود کارون نمیاد

گاهی وقتا با خودم میگم شاید میخواد ذوق بکنم

اما معلومه نخواد بیاد که پنهون نمیاد

اونکه برای دیدنش ستاره میچینی اهل نازه

پس با یه خواهش آسون نمیاد

تو نامه آخری کلی دلیل اورده بود

مثلا چون تشنه اند یاسایه تو گلدون نمیاد

لااقل کاش راستشو برای من نوشته بود

کاش واسم نوشته بود به خاطر اون نمیاد

 

                                                                        مریم حیدرزاده

                                     

تا قیامت

 
 
تا قیامت

من میگم بهم نگاه کن
تو میگی که جون فدا کن
من میگم چشمات قشنگه
تو میگی دنیا دو رنگه
من میگم دلم اسیره
تو میگی که خیلی دیره
من میگم چشمات و واکن
تو میگی من و رها کن
من میگم قلبم رو نشکن
تو میگی من می شکنم من ؟
من میگم دلم رو بردی
تو میگی به من سپردی ؟
من میگم دلم شکسته است
تو میگی خوب میشه خسته است
من میگم بمون همیشه
تو میگی ببین نمی شه
من میگم تنهام می ذاری
تو میگی طاقت نداری
من میگم تنهایی سخته
تو میگی این دست بخته
من میگم خدا به همرات
تو میگی چه تلخه حرفات
من میگم که تا قیامت
برو زیبا به سلامت
من میگم خدا به همرات
تو میگی چه تلخه حرفات
من میگم که تا قیامت
برو زیبا به سلامت
 
                                              مریم حیدرزاده

 

نوایی نوایی نوایی نوایی

نوایی نوایی نوایی نوایی

نوایی نوایی نوایی نوایی

همه باوفایند تو گل بی وفایی

غمت در نهانخانه دل نشیند

بنازی که لیلی به محمل نشین

به دنبال محمل سبکتر قدم زن

مبادا غباری به محمل نشیند

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی

زبامی که برخاست مشکل نشیند

بنازم به بزم محبت که آنجا

گدایی به شاهی مقابل نشیند

به پایت خلد خار آسان بر آرم

چه سازم بخوانی که بر دل نشیند

به دنبال محمل چنان زار گریم

که از گریه ام ناقه در گل نشیند

خوشا کاروانی که شب را طی کرد

دم صبح اول به منزل نشیند

نوایی نوایی نوایی نوایی آی نوایی نوایی

همه باوفایند تو گل بی وفایی

الهی برافتد نشان جدایی

جوانی بگذرد تو قدرش ندانی

در قیر شب

 

در قیر شب  

 دیر گاهی است در این تنهایی


رنگ خاموشی در طرح لب است


بانگی از دور مرا می خواند


لیک پاهایم در قیر شب است

 
رخنه ای نیست دراین تاریکی


 در و دیوار به هم پیوسته


سایه ای لغزد اگر روی زمین


نقش وهمی است ز بندی رسته


نفس آدم ها


سر به سر افسرده است


روزگاری است دراین گوشه پژمرده هوا


هر نشاطی مرده است


دست جادویی شب


در به روی من و غم می بندد


می کنم هر چه تلاش


او به من می خندد


نقشهایی که کشیدم در روز


 شب ز راه آمد و با دود اندود

 
طرح هایی که فکندم در شب


روز پیدا شد و با پنبه زدود

 
دیرگاهی است که چون من همه را


رنگ خاموشی در طرح لب است


جنبشی نیست دراین خاموشی


 دست ها پاها در قیر شب است

                                              سهراب سپهری


 

یکبار فقط

یکبار فقط

چشمان مرا به چشمهایش گره زد
بر زندگیم رنگ غم و خاطره زد
او رفت ولی نه طبق قانون وداع
یکبار فقط به شیشه ی پنجره زد

 

                                                   مریم خیدرزاده

ماه من

ماه من 

ماه من،غصه نخور        زندگی جذر و مد داره

دنیامون یه عالمه           آدم خوب و بد داره

ماه من،غصه نخور        همه که دشمن نمیشن

همه که ، پُر ترک           مثل تو و من نمیشن

ماه من،غصه نخور        مثل ماهام فراوونه

خیلی کم پیدا میشه         کسی رو حرفش بمونه

ماه من،غصه نخور        گریه پناه آدماست

تر و تازه موندن گل        مال اشک شبنماست

 

ماه من،غصه نخور        زندگی بی غم نمیشه

      اونیکه غصه نداشته باشه آدم نمیشه

ماه من،غصه نخور        خیلی ها تنهان مثل تو

    خیلی ها با زخمهای زندگی آشنان مثل تو

 

ماه من،غصه نخور         زندگی خوب داره و زشت

خدارو چه دیدی شاید       فردامون باشه بهشت

ماه من،غصه نخور         دنیا رو بسپار به خدا

هردومون دعا کنیم          تو هم جدا، منم جدا                                        

                                                         مریم حیدرزاده

طراح قلب

ای عشق درکنارپنجره ی خوشبختی بومی نهاده ام بومی به جنس قلب  باز به کوچه های خلوت تنهایی ام ای عشق قدم گذار تا اینبار به جای اینکه تورا در ذهنم طراحی وحک کنم تورا در بوم قلبم طراحی کنم زیرا این بو م جنسی دارد که از سنگ هم سختر است پس هیچ کس یا هیچ چیز نمیتواند یادگاری که از تو کشیده ام را از من بگیرد یا خراب کند .پس با اطمینان طرحت را می کشم   .

 

                                                                        امضاء :طراح قلبت(سارا)

غمی غمناک

 

غمی غمناک

 

شب سردی است ، و من افسرده.

راه دوری است ، و پایی خسته.

تیرگی هست و چراغی مرده.

می کنم ، تنها، از جاده عبور:

دور ماندند ز من آدم ها.

سایه ای از سر دیوار گذشت ،

غمی افزود مرا بر غم ها.

فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز کند پنهانی.

نیست رنگی که بگوید با من

 اندکی صبر ، سحر نزدیک است:

  هردم این بانگ برآرم از دل :

 وای ، این شب چقدر تاریک است!

  خنده ای کو که به دل انگیزم؟

  قطره ای کو که به دریا ریزم؟

 صخره ای کو که بدان آویزم؟


مثل این است که شب نمناک است.

دیگران را هم غم هست به دل،

 غم من ، لیک، غمی غمناک است.

 

سهراب سپهری

 

*×<<حالا چرا؟>>*×

*×<<حالا چرا؟>>*×

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

بی‌‏وفا حالا که من افتاده‌‏ام از پا چرا

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل، این زودتر می‌‏خواستی حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان توام فردا چر

نازنینا ما به عشق تو جوانی داده ایم

دیگر اکنون با جوانان نازکن باما چرا

ای شب هجران که یکدم در تو چشم من نخفت

این قدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می‌‏کند

در شگفتم من نمی‌‏پاشد زهم دنیا چرا

در خزان هجر گل‌، ای بلبل طبع حزین

خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا

شهریارا بی‌‏حبیب خود نمی‌‏کردی سفر

این سفر راه قیامت می روی تنها چرا

سنگ گور

سنگ گور

ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر

بر من منگر تاب نگاه تو ندارم

بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه

در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم

ای رفته ز دل ، راست بگو !‌ بهر چه امشب

با خاطره ها آمدهای باز به سویم؟

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه

من او نیم او مرده و من سایه ی اویم

من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است

او در دل سودازده از عشق شرر داشت

او در همه جا با همه کس در همه احوال

سودای تو را ای بت بی مهر !‌ به سر داشت

من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است

در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود

وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ

مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود

من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ

دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت

اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش

مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت

بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم

آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد

او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه

چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد

من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش

افسردگی و سردی  کافور نهادم

او مرده و در سینه ی من ،‌ این دل بی مهر

سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم ...

 

سیمین بهبهانی

هنوز

 

هنوز . . .

رفتم اما دل من مانده برِ دوست هنوز

می برم جسمی و، جان در گرو اوست هنوز

هر چه او خواست، همان خواست دلم بی کم و کاست

گرچه راضی نشد از من دل آن دوست هنوز

گر چه با دوری ی ِ او زندگیم نیست، ولی

یاد او می دمدم جان به رگ و پوست هنوز

بر سرو سینه ی من بوسه ی گَرْمش گل کرد

جان ِ ‌حسرت زده زان خاطره خوشبوست هنوز.

رشته ی مهر و وفا شُکر که از دست نرفت

بر سر شانه ی من تاری از آن موست هنوز

بکشد یا بکشد، هر چه کند دَم نزنم

مرحبا عشق که بازوش به نیروست هنوز

هم مگر دوست عنایت کند و تربیتی

طبع من لاله ی صحرایی ی ِ خودروست هنوز

با همه زخم که سیمین به دل از او دارد

می کشد نعره که آرامِ دلم اوست هنوز...

 سیمین بهبهانی

   

                       

کاش می شد...

 

کاش می شد

کاش می شد سرزمین عشق را
در میان گامها تقسیم کرد
کاش می شد با نگاه شاپرک
عشق را بر آسمان تفهیم کرد
کاش می شد با دو چشم عاطفه
قلب سرد آسمان را ناز کرد
کاش می شد با پری از برگ یاس
تا طلوع سرخ گل پرواز کرد
کاش میشد با نسیمشامگاه
برگ زرد یاس ها را رنگ کرد
کاش می شد با خزان قلبها
مثل دشمن عاشقانه جنگ کرد
کاش میشد در سکوت دشت شب
ناله غمگین باران را شنید
بعد دست قطره هایش را گرفت
تا بهار آرزو ها پر کشید
کاش می شد مثل یک حس لطیف
لا به لای آسمان پر نور شد
کاش میشد چادر شب را کشید
از نقاب شوم ظلمت دور شد
کاش می شد از میان ژاله ها
جرعه ای از مهربانی را چشید
 در جواب خوبها جان هدیه داد
سختی و نامهربانی را ندید
کاش میشد با محبت خانه ساخت
یک اطاقش را به مروارید داد
کاش می شد آسمان مهر را
خانه کرد و به گل خورشید داد
کاش میشد بر تمام مردمان
 پیشوند نام انسان را گذاشت
کاش می شد که دلی را شاد کرد
بر لب خشکیده ای یک غنچه کاشت
کاش میشد در ستاره غرق شد
در نگاهش عاشقانه تاب خورد
کاش می شد مثل قوهای سپید
از لب دریای مهرش آب خورد
کاش میشد جای اشعار بلند
بیت ها راساده و زیبا کنم
کاش می شد برگ برگ بیت را
سرخ تر از واژه رویا کنم
کاش میشد با کلامی سرخ و سبز
یک دل غمدیده را تسکین دهم
کاش میشد در طلوع باس ها
به صنوبر یک سبد نسرین دهم
کاش میشد با تمام حرف ها
یک دریچه به صفا را وا کنم
کاش میشد در نهایت راه عشق
آن گل گم گشته را پیدا کنم
 

                                                      مریم حیدرزاده

                                              

 

فاصله

        

فاصله

گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست
بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست
گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن
گفتی که نه باید بروم حوصله ای نیست
پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف
تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست
گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت 
 جز عشق تو در خاطر من مشغلهای نیست
رفتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت
بگذار بسوزند دل من مساله ای نیست

 

خلوت شاعر

               

خلوت یک شاعر

کاش در دهکده عشق فراوانی بود
توی بازار صداقت کمی ارزانی یود
کاش اگر گاه کمی لطف به هم میکردیم
مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود
کاش به حرمت دلهای مسافر هر شب
روی شفاف تزین خاطره مهمانی بود
کاش دریا کمی از درد خودش کم می کرد
قرض می داد به ما هرچه پریشانی بود
کاش به تشنگی پونه که پاسخ دادیم
رنگ رفتار من و لحن تو انسانی بود
مثل حافظ که پر از معجزه و الهامست
کاش رنگ شب ما هم کمی عرفانی بود
چه قدر شعر نوشتیم برای باران
غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود
کاش سهراب نمی رفت به این زودی ها
دل پر از صحبت این شاعر کاشانی بود
کاش دل ها پر افسانه ی نیما می شد
و به یادش همه شب ماه چراغانی بود
کاش اسم همه دخترکان اینجا
نام گلهای پر از شبنم ایرانی بود
کاش چشمان پر از پرسش مردم کمتر
غرق این زندگی سنگی و سیمانی بود
کاش دنیای دل ما شبی از این شبها
غرق هر چیز که می خواهی و می دانی بود
دل اگر رفت شبی کاش دعایی بکنیم
 راز این شعر همین مصرع پایانی بود 
                                      

                                                            مریم حیدرزاده
 

ارزوی نقاشی

 

آرزوی نقاشی

میان آبشارخاطراتم کنار بوته های گل نمی نشینم
همیشه آرزو کردم که رنگ نگاه بوته گل را ببینم
همیشه آرزو کردم که روزی برای لحظه ای نقاش باشم
همیشه آرزویم بوده رویا ولیکن یک زمان ایکاش باشم
همیشه این سوالم بوده مادر که رنگ لاله ها یعنی چه رنگی
همیشه گفته بودی باغ سبز ولی رنگ خدا یعنی چه رنگی
نگاه مادرم چون یاس می شد به پرسشهای من لبخند می زد
زمانی رنگ سرخ لاله ها را به دنیای دلم پیوندمی
زد
ولی من باز می پرسیدم از او که منظورت ز آبی چیست مادر
هما رنگی که گفتی رنگ دریاست همان رنگی که گشته چشم از او تر
ز اقیانوس بی طوفان چشمش صدای اشک ها را می شنیدم
در آن هنگام در باغ تخیل رخ زیبای او را میکشیدم
نگاهی سرخ اشکی آسمانی دوچشمانی به رنگ ارغوانی
ولی من هر چه نقاشی کشیدم همه تصویری از رویای او بود
و شاید چند خطی که نوشتم همه یک قطره از دریای او بود
معلم آن زمان که عاشقانه کنار حرفهایت می نشینم
همیشه آرزو کردم که روزی نگاه مهربانت را ببینم
ببینم که کدامین دیدگانی مرا با حس دیدن آشنا کرد
که دستان مرا تا اوج برد مرا از دور با چشمش صدا کرد
ببینم که چه کس راز شفق را به چشمان وجود من نشان داد
ببینم که کدامین مهربانی غبار غم رویایم تکان داد
اگر چه من نگاهت را ندیدم ولی زیباییت را میشناسیم
صدای موج روحت را ستاره دل دریاییت را میشناسم
ز تو آموختم نقاشی عشق ز تو احساس را ترسم کردم
ز تب نور امید و موج دل را میان غنچه ها تقسیم کردم
ولی من با مرور خاطراتم به اوج آرزوهایم رسیدم
هم اینک لحظه ای نقاش هستم معلم را و مادر ا کشیدم
ولی نقاش من کاغذی نیست برای رسم ابزاری ندارم
کمی احساس را با جرعه ای عشق به روی برگ یاسی می گذارم
دل نقاشیم تفسیر رویاست چرا تفسیر یک رویا نباشیم
چرا رنگ غروبی سرخ باشیم چرا چون آبی دریا نباشیم
اگر چه گشت شعرم بس مطول ولی نقاشیم را قاب کردم
سحر شد خاطراتم نیز رفتند دوباره من زمان را خواب کردم

                                                                              مریم حیدرزاده

 

بین ادمها

بین آدم ها

چه قدر فاصله اینجاست بین آدمها
چه قدر عاطفه تنهاست بین آدمها
کسی به حال شقایق دلش نمی سوزه
و او هنوز شکوفاست بین آدمها
کسی به خاطر پروانه ها نمی میرد
تب غرور چه بالاست بین آدمها
و از صدای شکستن کسی نمی شکند
چه قدر سردی و غوغاست بین آدمها
میدان کوچه دل ها فقط زمستانست
هجوم ممتد سرماست بین آدمها
ز مهربانی دل ها دگر سراغی نیست
چه قدر قحطی رویاست بین آدمها
کسی به نیست دل ها دعا نمی خواند
غروب زمزمه پیداست بین آدمها
و حال اینه را هیچ کسی نمی پرسد
همیشه غرق مداراست بین آدمها
غریب گشتن احساس درد سنگینی ست
و زندگی چه غم افزاست بین آدمها
مگر که کلبه دل ها چه قدر جا دارد
چه قدر راز و معماست بین آدمها
چه ماجرای عجیبی ست این تپیدن دل
و اهل عشق چه رسواست بین آدمها
چه می شود همه از جنس آسمان باشیم
طلوع عشق چه زیباست بین آدمها
میان این همه گلهای سکن اینجا
چه قدر پونه شکیباست بین آدمها
تمام پنجره ها بی قرار بارانند
چه قدر خشکی و صحراست بین آدمها
و کاش صبح ببینم که باز مثل قدیم
نیاز و مهر و تمناست بین آدمها
بهار کردن دل ها چه کار دشواریست
و عمر شوق چه کوتاست بین آدمها
میان تک تک لبخندها غمی سرخ ست
و غم به وسعت یلداست بین آدمها
به خاطر تو سرودم چرا که تنها تو
دلت به وسعت دریاست بین آدمها

مریم حیدرزاده

ماجرای یک عشق

ماجرای یک عشق

به روی گونه تابیدی و رفتی
مرا با عشق سنجیدی و رفتی
تمام هستی ام نیلوفری بود
تو هستی مرا چیدی و رفتی
کنار اتظارت تا سحر گاه
شبی همپای پیچک ها نشستم
تو از راه آمدی با ناز و آن وقت تمنای مرا دیدی و رفتی
شبی از عشق تو با پونه گفتم
دل او هم برای قصه ام سوخت
غم انگیزست توشیداییم را
به چشم خویش فهمیدی و رفتی
چه باید کرد این هم سرنوشتی ست
ولی دل رابه چشمت هدیه کردم
سر راهت که می رفتی تو آن را به یک پروانه بخشیدی و رفتی
صدایت کردم از ژرفای یک یاس
به لحن آب نمنک باران
نمی دانم شنیدی برنگشتی
و یا این بار نشنیدی و رفتی
نسیم از جاده های دور آمد
نگاهش کردم و چیزی به من نگفت
توو هم در انتظار یک بهانه
از این رفتار رنجیدی و رفتی
عجب دریای غمنکی ست این عشق
ببین با سرنوشت من چها کرد
تو هم این رنجش خکستری را
میان یاد پیچیدی و رفتی
تمام غصه هایم مقل باران
فضای خاطرم را شستشو داد
و تو به احترام این تلاطم
فقط یک لحظه باریدی و رفت ی
دلم پرسید از پروانه یک شب
چرا عاشق شدی در عجیبی ست
و یادم هست تو یک بار این را
ز یک دیوانه پزسیدی و رفتی
تو را به جان گل سوگند دادم
فقط یک شب نیازم را ببینی
ولی در پاسخ این خواهش من
تو مثل غنچه خندید و رفتی
دلم گلدان شب بو های رویا ست
پر است از اطلسی های نگاهت
تو مثل یک گل سرخ وفادار
کنار خانه روییدی و رفتی
تمام بغض هایم مثل یک رنج
شکست و قصه ام در کوچه پیچید
ولی تو از صدای این شکستن
به جای غصه ترسیدی و رفتی
غروب کوچه های بی قراری
حضور روشنی را از تو می خواست
تو یک آن آمدی این روشنی را
بروی کوچه پاشیدی و رفتی
کنار من نشتی تا سپیده
ولی چشمان تو جای دگر بود
و من می دانم آن شب تا سحرگاه
نگارن را پرستیدی و رفتی
نمی دانم چه می گویند گل ها
خدا می داند و نیلوفر و عشق
به من گفتند گل ها تا همیشه
تو از این شهر کوچیدی و رفتی
جنون در امتداد کوچه عشق
مرا تا آسمان با خودش برد
و تو در آخرین بن بست این راه
مرا دیوانه نامیدی و رفتی
شبی گفتی نداری دوست من را
نمی دانی که من ن شب چه کردم
خوشا بر حال آن چشمی که آن را
به زیبایی پسندیدی و رفتی
هوای آسمان دیده ابریست
پر از تنهایی نمنک هجرت
تو تا بیراهه های بی قراری
دل من را کشانیدی و رفتی
پریشان کردی و شیدا نمودی
تمام جاده های شعر من را
رها کردی شکستی خرد گشتم
تو پایان مرا دیدی و رفتی

مریم حیدرزاده

بامرغ پنهان

" با مرغ پنهان "

حرف ها دارم
با تو ای مرغی که می خوانی نهان از چشم
و زمان را با صدایت می گشایی !
چه ترا دردی است
کز نهان خلوت خود می زنی آوا
و نشاط زندگی را از کف من می ربایی؟

در کجا هستی نهان ای مرغ !
زیر تور سبزه های تر
یا درون شاخه های شوق ؟
می پری از روی چشم سبز یک مرداب
یا که می شویی کنار چشمه ادارک بال و پر ؟
هر کجا هستی ، بگو با من .
روی جاده نقش پایی نیست از دشمن.
آفتابی شو!
رعد دیگر پا نمی کوبد به بام ابر.
مار برق از لانه اش بیرون نمی آید.
و نمی غلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا.
روز خاموش است، آرام است.
از چه دیگر می کنی پروا؟

                                                  سهراب

خانه ی دوست*( سهراب)

"خانه دوست کجاست؟"

در فلق بود که پرسید سوار.

 

آسمان مکثی کرد.

 

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید

 

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

 

 

"نرسیده به درخت،

 

کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است

 

و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است.

 

می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ،سر بدر آرد،

 

پس به سمت گل تنهایی می پیچی،

 

دو قدم مانده به گل،

 

پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی

 

و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد.

 

 

در صمیمیت سیال فضا،خش خشی می شنوی:

 

کودکی می بینی

 

رفته از کاج بلند بالا،جوجه بردارد از لانه نور

 

و از او می پرسی

 

خانه دوست کجاست."

 

 

(سهراب)

خانه ی دوست( فریدون)

خانه دوست

من دلم می خواهد خانه ای داشته باشم پر دوست

 

کنج هردیوارش دوستانم بنشینند آرام

 

هرکسی می خواهد وارد خانه پرمهر و صفامان گردد

 

شرط واردگشتن،

 

شستشوی دلهاست

 

شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست

 

بر درش برگ گلی می کوبم

 

و به یادش با قلم سبز بهار می نویسم:

 

ای دوست،

 

خانه دوستی ما اینجاست

 

تا که سهراب نپرسد دیگر

 

خانه دوست کجاست؟

 

                                                   مشیری