خانه ی دوست

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است

خانه ی دوست

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است

شعر بی دروغ

 

  

 

شعر بی دروغ 


ما که این همه برای عشق
آه و ناله ی دروغ می کنیم


راستی چرا
در رثای بی شمار عاشقان
-که بی دریغ-
خون خویش را نثار عشق می کنند


از نثار یک دریغ هم
دریغ می کنیم؟

 

 

   قیصر امین پور 

 

 

 

 

 

مرغ باغ ملکوتم

 

         

             

 

روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟
 

از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم

مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم

جان که از عالم علویست یقین میدانم

رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم


مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته ام از بدنم

ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم

کیست در گوش که او میشنود آوازم

یاکدامیست سخن میکند اندر دهنم

کیست در دیده که از دیده برون می نگرد

یا چه جانست نگویی که منش پیرهنم

تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی

یکدم آرام نگیرم نفسی دم نزنم

می وصلم بچشان تا در زندان ابد

از سر عربده مستانه بهم درشکنم

من به خود نامدم این جا که به خود باز روم
آن که آورد مرا باز برد در وطنم

تو مپندار که من شعر بخود می گویم

تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم

شمس تبریز اگر روی بمن ننمایی

والله این قالب مردار بهم درشکنم

                                                                           "مولوی"

ظلمت

ظلمت 
 
چه گریزیست ز من؟    
  چه شتابی است به راه من؟

 به چه خواهی بردن   

  در شبی اینهمه تاریک پناه؟

 مرمرین پلهءآن غرفهء عاج  

  ای ذریغا که زما بس دور است

 لحظه ها را دریاب      

   چشم فردا کور است 

 نه چراغی است درآن پایان   

  هر چه از دور نمایان است

شایدآن نقطهء نورانی    

 چشم گرگان بیابان است

 می فرو مانده به جام    

 سر به سجاده نهادن تا کی؟

 او در این جا نهان است  

  می درخشد در  می

 گر بهم آویزیم      

 ما دو سر گشتهء تنها،چون موج 

به پناهی که تو می جویی، خواهیم رسید 

اندرآن لحظهء جادویی اوج!            

 

                   فروغ فرخزاد

خسته ام از این کویر

 

 

   خسته ام از این  کویر

خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل این سقوط ناگذیر
آسمان بی هدف، بادهای بی طرف
ابرهای سربه راه، بیدهای سربه زیر
ای نظاره شگفت ای نگاه ناگهان
ای هماره در نظر ای هنوز بی نظیر
آیه آیه ات صریح سوره سوره ات فصیح
مثل خطی از هبوط مثل سطری از کویر
مثل شعر ناگهان مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی، اجتناب ناپذیر
ای مسافر غریب، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم با تو در همین مسیر
از کویر سوت و کور تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور دیدمت ولی چه دیر
این تویی در آن طرف پشت میله ها رها
این منم در این طرف پشت میله ها اسیر
دست خسته مرا مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر، خسته ام از این کویر

                           

  قیصر امین پور

زندگی چیست؟

زندگی چیست؟

 

میزی برای کار

کاری برای تخت

 

تختی برای خواب

 

خوابی برای جان

جانی برای مرگ

مرگی برای سنگ

 

سنگی برای یاد

 

این است زندگی!

 

این است زندگی! 

 حسین پناهی

عروسک کوکی

عروسک کوکی  

 

بیش از اینها آه آری
بیش از اینها می توان خامش ماند
می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ بر قالی
در خطی موهوم بر دیوار
می توان با پنجه های خشک
پرده را یکسو کشید و دید
در میان کوچه باران تند می بارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پر هیاهو ترک میگوید
می توان بر جای باقی ماند
 در کنار پرده ‚ اما کور ‚ اما کر
می توان فریاد زد
 با صدایی سخت کاذب سخت بیگانه
دوست می دارم
می توان در بازوان چیره ی یک مرد
ماده ای زیبا و سالم بود
با تنی چون سفره ی چرمین
با دو پستان درشت سخت
می توان دربستر یک مست ‚ یک دیوانه ‚ یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود
می توان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
می توان به حل جدولی پرداخت
می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده آری پنج یا شش حرف
 می توان یک عمر زانو زد
با سری افکنده در پای ضریحی سرد
می توان در گور مجهولی خدا را دید
می توان با سکه ای نا چیز ایمان یافت
می توان در حجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
می توان چون صفر در تفریق و در جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
می توان چشم ترا در پیله قهرش
دکمه بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
می توان چون آب در گودال خود خشکید
می توان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
می توان در قاب خالی مانده یک روز
نقش یک محکوم یا مغلوب یا مصلوب را آویخت
می توان با صورتک ها رخنه دیوار را پوشاند
می توان با نقشهایی پوچ تر آمیخت
 می توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت
 با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
آه من بسیار خوشبختم 

 

فروغ فرخزاد

دوست

هرکس به طریقی دل ما می شکند

 بیگانه جدا  دوست  جدا میشکند

بیگانه اگر میشکند حرفی نیست

از دوست بپرسید چرا میشکند 

باران

باران

چترها را باید بست

                                   زیر باران باید رفت

فکر را خاطره را زیر باران باید برد

                                با همه مردم شهر زیر باران باید رفت

دوست را زیر باران باید دید

                                        عشق را زیر باران باید جست

زیر باران باید چیز نوشت

                                 حرف زد 

 

                                           نیلوفر کاشت

زندگی تر شدن پی در پی

                             

                 زندگی ابتنی کردن در حوضچه اکنون است.

                                                   

                                                   ((  سهراب سپهری  ))

سفر

سفر

 

پس از لحظه های دراز

بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید

و نسیم سبزی تار و پود خفته مرا لرزاند

و هنوز من

ریشه های تنم را در شنهای رویاها فرو نبرده بودم 

 که به راه افتادم 

 پس از لحظه های دراز

سایه دستی روی وجودم افتاد 

 و لرزش انگشتانش بیدارم کرد

و هنوز من

پرتو تنهای خودم را

در ورطه تاریک درونم نیفکنده بودم 

 که به راه افتادم

پس از لحظه های دراز

پرتو گرمی در مرداب یخ زده ساعت افتاد

و لنگری آمد و رفتش را در روحم ریخت

و هنوز من 

 در مرداب فراموشی نلغزیده بودم

که به راه افتادم

پس از لحظه های دراز

یک لحظه گذشت

برگی از درخت خکستری پنجره ام فرو افتاد

دستی سایه اش را از روی وجودم برچید

 و لنگری در مرداب ساعت یخ بست 

 و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم

که در خوابی دیگر لغزیدم

 

سهراب سپهری

من

سلام .

نمیدونم چی بگم .همین الان از خواب بیدار شدم اصلا موخم کار نمی کنه .مثه این که به خوان از من امتحان ریاضی بگیرن اول با  عرق کردن شروع میشه بعد با دشوره در اخر هم  همه ی جواب های امتحان رو فراموش     می کنی. من هم الان مغزم کار نمی کنه با چه موضوعی شروع کنم

قبلا فکر می کردم وبلاگ برا اینه یه چند چیز چرندوپرند از یه وبه دیگه کوپی کنی وبه وسیله اونها چند تعریف زورکی از بقیه بگیری اما نمی دونستم به خاطر چی بعضیا می گن تا امار سایتمون بالا بره من نمی دونم امار سایتشون بالا بره بهشون جایزه میدن .مخصوصا وبلاگهایی که در باره ی عشق وعاشقی مینویسن فقط   درصد کمیشون حقیقت رو منویسن امابقیشون  ا ز هم کوپی می کنن تا جایی که ادم حالش از این نوشته های تکراری به هم می خوره اکثر وبلاگ نویسا نمیدونن که واسه چی وبلاگ درس میکنن فقط می دونن یا یاد گرفتن که با نوشته های کوپی کرده از یه جای دیگه بقیه رو گول بزنن وبا این کاراشون  دارن معنی حقیقیه وبلاگ رو تغییر می دن الان فکر میکنین چند درصد بلاگ ها که در باره عشق وعاشقی می نویسن واقعیه ودارن حقیقت رومی نویسن 60%.50%

40% 20% یاهیچی شاید 20%خوب باشه حالا فکر کنین بین این همه وبلاگ هایی که در باره عشق وعاشقی می نویسن  تنها  20% اون واقعی باشه بقیش الکی منظور من تنها وبلاگهای عشق وعاشقی نیس بلکه همه ی وبلاگا.

حالا فضا ی وبلاگ هم مثه چت مجازی شده تشخیص این که کدومشون راس میگن وکدومشون دروغ خیلی سخته اکه هر کدوم از ما میدونستیم واسه چی وب می سازیم خیلی خوب بود.وبه امید روزی که ما بهترین وبلاگ نویسها رو تو کشورمون داشته باشیم.میدونین شروع کردن یه مطلب از یه طرف سخته تموم کردنش از یه طرف دیگه الان من نمی دونم که با چه کلمه ای این موضوع رو تموم کنم مقدمه چینی کنم یا یه دفعه بگم...

 

 

 

                              خدا حافظ

 

 

 

 

        

 

 

                                                  

 

 

 

 

من

                                                        

خسته شدم .می خوام شعر بنویسم .اما... نمیدونم از چی بنویسم .اصلا من نمی دونم این شاعرا این همه موضوع رو از کجا میارن.گاهی وقتا ادم دلش از همه چیز می گیره اون وقته که دلش می خواد بنویسه.اما نمی دونه چی بنویسه .با چه موضوعی شروع کنه مثل خود من

یه ساله که می گم می خوام شعر بگم بنویسم .اما مشکل اینه که من شاعر نیستم شایدهم می خواهم ادای شاعرارو در بیارم .شب که می شه با خودم می گم فردا این کارها را انجام میدم اما کو اراده .من ادم بی اراده ای هستم .این رو همه میدونن دو ماه از تابستون گذشت اما ... بهترین دوستام هم رفتن ایران من هم نمی دونم با کی درد و دل کنم گاهی وقتا با خودم  فکر می کنم شاید این دو نفر بخاطر این با من دوست شدن چون دلشون به حال من      می سوزه . بقیش باشه واسه فردا نمی دونم چی بنویسم

آفتاب می شود

آفتاب می شود

نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
 شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
 تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره ه می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
 به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب می شود

 

 فروغ فرخزاد

پرنده مردنی است

پرنده مردنی است

دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست
 

فروغ فرخزاد

هدیه

هدیه

 

من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیار
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم
 

           فروغ فرخزاد

پیش از اینها فکر می کردم خدا...

پیش از اینها فکر می کردم خدا...

پیش از اینها فکر میکردم خدا

خانه ای دارد میان ابرها  

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس وخشتی از طلا

پایه های برجش از عاج وبلور

بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق کوچکی از تاج او

هر ستاره پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او آسمان

نقش روی دامن او کهکشان

رعد و برق شب صدای خنده اش

سیل و طوفان نعره توفنده اش

دکمه پیراهن او آفتاب

برق تیغ و خنجر او ماهتاب

هیچکس از جای او آگاه نیست

هیچکس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود

از خدا در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان دور از زمین

بود اما در میان ما نبود

مهربان و ساده وزیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت

مهربانی هیچ معنایی نداشت

هر چه می پرسیدم از خود از خدا

از زمین، از آسمان،از ابرها

زود می گفتند این کار خداست

پرس و جو از کار او کاری خطاست

آب اگر خوردی ، عذابش آتش است

هر چه می پرسی ،جوابش آتش است

تا ببندی چشم ، کورت می کند

تا شدی نزدیک ،دورت می کند

کج گشودی دست، سنگت می کند

کج نهادی پای، لنگت می کند

تا خطا کردی عذابت می کند

در میان آتش آبت می کند

با همین قصه دلم مشغول بود

خوابهایم پر ز دیو و غول بود

نیت من در نماز و در دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه

مثل صرف فعل ماضی سخت بود

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

****
تا که یکشب دست در دست پدر

راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه در یک روستا

خانه ای دیدیم خوب و آشنا

زود پرسیدم پدر اینجا کجاست

گفت اینجا خانه خوب خداست!

گفت اینجا می شود یک لحظه ماند

گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند

با وضویی دست ورویی تازه کرد

با دل خود گفتگویی تازه کرد

گفتمش پس آن خدای خشمگین

خانه اش اینجاست اینجا در زمین؟

گفت آری خانه او بی ریاست

فرش هایش از گلیم و بوریاست

مهربان وساده وبی کینه است

مثل نوری در دل آیینه است

می توان با این خدا پرواز کرد

سفره دل را برایش باز کرد

می شود درباره گل حرف زد

صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران حرف زد

با دو قطره از هزاران حرف زد

می توان با او صمیمی حرف زد

مثل یاران قدیمی حرف زد

میتوان مثل علف ها حرف زد

با زبان بی الفبا حرف زد

میتوان درباره هر چیز گفت

می شود شعری خیال انگیز گفت....
*****

تازه فهمیدم خدایم این خداست

این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیک تر

از رگ گردن به من نزدیک تر….

    قیصر امین پور

ساده رنگ

ساده رنگ

آسمان آبی تر 

 آب آبی تر
من درایوانم رعنا سر حوض

 رخت می شوید رعنا
برگ ها می ریزد
 مادرم صبحی می گفت :‌ موسم دلگیری است
 من به او گفتم : زندگانی سیبی است ‚ گاز باید زد با پوست
 زن همسایه در پنجره اش تور می بافد می خواند
 من ودا می خوانم گاهی نیز
 طرح می ریزم سنگی ‚ مرغی ‚ ابری
آفتابی یکدست
 سارها آمده اند
تازه لادن ها پیدا شده اند
من اناری را می کنم دانه به دل می گویم
خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود
می پرد در چشمم آب انار : اشک می ریزم
 مادرم می خندد
 رعنا هم


         سهراب سپهری

پیغام ماهی ها

                                   

                                  

                                   پیغام ماهی ها

رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید عکس تنهایی خود را در آب
آب درحوض نبود
 ماهیان می گفتند
 هیچ تقصیر درختان نیست
 ظهر دم کرده تابستان بود
 پسر روشن آب لب پاشویه نشست
 و عقاب خورشید آمد او را به هوا برد که برد
به درک راه نبردیم به کسیژن آب
برق از پولک ما رفت که رفت
ولی آن نور درشت
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد می آمد دل او پشت چین های تغافل می زد
چشم ما بود
روزنی بود به اقرار بهشت
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی همت کن
و بگو ماهی ها حوضشان بی آب است
باد می رفت به سر وقت چنار
من به سر وقت خدا می رفتم

    سهراب سپهری

راز زندگی

راز زندگی

غنچه با دل گرفته گفت:
زندگی
لب زخنده بستن است
گوشه ای درون خود نشستن است
گل به خنده گفت
زندگی شکفتن است
با زبان سبز راز گفتن است
گفتگوی غنچه وگل از درون با غچه باز هم به گوش می رسد
تو چه فکر میکنی
کدام یک درست گفته اند
من فکر می کنم گل به راز زندگی اشاره کرده است
هر چه باشد اوگل است
گل یکی دو پیرهن بیشتر ز غنچه پاره کرده است  !

                                                

                                             قیصر امین پور

پرواز مجازی

پرواز مجازی
خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری

لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی،زندگی های اداری

آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری

با نگاهی سر شکسته،چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری

صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری

عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری

رو نوشت روزها را،روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری

عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری

روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری
قیصر امین پور

این روزا

 

این روزا

این روزا عادت همه رفتن ودل شکستنه 

درد تموم عاشقا پای کسی نشستنه

ا ین روزا مشق بچه ها یه صفحه آشفتگیه
گردای رو اینه ها فقط غم زندگیه
این روزا درد عاشقا فقط غم ندیدنه
مشکل بی ستاره ها یه کم ستاره چیدنه
این روزا کار گلدونا از شبنمی تر شدنه
آرزوی شقایقا یه شب کبوتر شدنه
این روا آسمونمون پر از شکسته بالیه
جای نگاه عاشقت باز توی خونه خالیه
این روزا کار آدما دلهای پک رو بردنه
بعدش اونو گرفتن و به دیگری سپردنه
این روزا کار آدما تو انتظار گذاشتنه
ساده ترین بهانشون از هم خبر نداشتنه
این روزا سهم عاشقا غصه و بی وفاییه
جرم تمومشون فقط لذت آشناییه
این روزا توی هر قفس یکی دو تا قناریه
شبها غم قناریها تو خواب خونه جاریه
این روزا چشمای همه غرق نیاز شبنمه
رو گونه هر عاشقی چند قطره بارون غمه
این روزا ورد بچه ها بازی چرخ و فلکه
قلبای مثل دریامون پر از خراش و ترکه
این روزا عادت گلها مرگ و بهونه کردنه
کار چشمای آدما دل رو دیونه کردنه
این روزا کار رویامون از پونه خونه ساختنه
نشونه پروانگی زندگی ها رو باختنه
این روزا تنها چارمون شاید پرنده مردنه
رو بام پک آسمون ستاره رو شمردنه
این روزا آدما دیگه تو قلب هم جا ندارن
مردم دیگه تو دلهاشون یه قطره دریا ندارن
این روزا فرش کوچه ها تو حسرت یه عابره
هر جا یکی منتظر ورود یه مسافره
این روزا هیچ مسافری بر نمی گرده به خونه
چشای خسته تا ابد به در بسته می مونه
این روزا قصه ها همش قصه دل سوزوندنه
خلاصه حرف همه پر زدن و نموندنه
این روزا درد آدما فقط غم بی کسیه
زندگیشون حاصلی از حسرت و دلواپسیه
این روزا خوشبختی ما پشت مه نبودنه
کار تموم شاعرا فقط غزل سرودنه
این روزا درد آدما داشتن چتر تو بارونه
چشمای خیس و ابریشون همپای رود کارونه
این روزا دوستا هم دیگه با هم صداقت ندارن
یه وقتا توی زندگی همدیگر و جا می ذارن
جنس دلای آدما این روزا سخت و سنگیه
فقط توی نقاشیا دنیا قشنگ و رنگیه
این روزا جرم عاشقی شهر دل و فروختنه
چاره فقط نشستن و به پای چشمی سوختنه
اسم گلا رو این روزا دیگه کسی نمی دونه
اما تو تا دلت بخواد اینجا غریب فراوونه
این روزا فرصت دلا برای عاشقی کمه
زخمای بی ستاره ها تشنه یاس مرهمه
این روزا اشک مون فقط چاره ی بی قراریه
تنها پناه آدما عکسای یادگاریه
این روزا فصل غربت عشق و یبدهای مجنونه
بغضای کال باغچه منتظر یه بارونه
این روزا دوستای خوبم همدیگر رو گم میکنن
دلای پک و ساده رو فدای مردم میکنن
این روزا آدما کمن پشت نقاب پنجره
کمتر میبینی کسی رو که تا ابد منتظره
مردم ما به همدیگه فقط زود عادت می کنن
حقا که بی وفایی رو خوب هم رعایت میکنن
درسته که اینجا همه پاییزا رو دوست ندارن
پاییز که از راه میرسه پا روی برگاش می ذارن
اما شاید تو زندگی یه بغض خیس و کال دارن
چند تا غم و یه غصه و آرزوی محال دارن
این روزا باید هممون برای هم سایه باشیم
شبا یه کم دلواپس کودک همسایه باشیم
اون وقت دوباره آدما دستاشون رو پل میکنن
دردای ارغوانی رو با هم تحمل می کنن
اگه به هم کمک کنیم زندگی دیدنی میشه
بر سر پیمان می مونن دوستای خوب تا همیشه
اما نه فکر که میکنم این کار یه کار ساده نیست
انگار برای گل شدن هنوز هوا آماده نیست 
                                                                   

                                                                        مریم حیدرزاده

هذیان های یک مسلول

بالاخره  بعدچند روز اومدم اپ کنم راستش رو بخواهین چند روز بود که حوصله اپ کردن نداشتم این شعر زیبا همدوسف عزیزمون بی نام فرستاده دستشون درد نکنه

هذیان های یک مسلول

همره باد از نشیب و از فراز کوهساران

از سکوت شاخه های سرفراز بیشه زاران

از خروش نغمه سوز و ناله ساز آبشاران

از زمین ، از آسمان ، از ابر و مه ، از باد و باران

از مزار بیکسی گمگشته در موج مزاران

می خراشد قلب صاحب مرده ای را سوز سازی

سازنه ، دردی ، فغانی ، ناله ای ،‌اشک نیازی

مرغ حیران گشته ای در دامن شب می زند پر

می زند پر بر در و دیوار ظلمت می زند سر

ناله می پیچد به دامان سکوت مرگ گستر

این منم ! فرزند مسلول تو ... مادر، باز کن در

باز کن در باز کن ... تا بینمت یکبار دیگر

چرخ گردون ز آسمان کوبیده اینسان بر زمینم

آسمان قبر هزاران ناله ، کنده بر جبینم

تار غم گسترده پرده روی چشم نازنینم

خون شده از بسکه مالیدم به دیده آستینم

کو به کو پیچیده دنبال تو فریاد حزینم

درد جانسوز مرا بیچارگیها چاره گشته

سینه ام از دست این تک سرفه ها صد پاره گشته

بر سر شوریده جز مهر تو سودایی ندارم

غیر آغوش تو دیگر در جهان جایی ندارم

باز کن ! مادر ، ببین از باده ی خون مستم آخر

خشک شد ، یخ بست ، بر دامان حلقه دستم آخر

آخر ای مادر زمانی من جوانی شاد بودم

سر به سر دنیا اگر غم بود ، من فریاد بودم

هر چه دل می خواست در انجام آن آزاد بودم

صید من بودند مهرو یان و من صیاد بودم

بهر صد ها دختر شیرین صفت و فرهاد بودم

درد سینه آتشم زد ، اشک تر شد پیکر من

لاله گون شد سر به سر ، از خون سینه بستر من

خاک گور زندگی شد ،‌ در به در خاکستر من

پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلویم

وه ! چه دانی سل چها کرده است با من ؟ من چه گویم

همنفس با مرگم و دنیا مرا از یاد برده

ناله ای هستم کنون در چنگ یک فریاد مرده

این زمان دیگر برای هر کسی مردی عجیبم

ز آستان دوستان مطرود و در هر جا غریبم

غیر طعن و لعن مردم نیست ای مادرنصیبم

زیورم ، پشت خمیده ، گونه های گود ، زیبم

ناله ی محزون حبیبم ، لخته های خون طبیبم

کشته شد ، تاریک شد ، نابود شد ، روز جوانم

ناله شد ،‌افسوس شد ، فریاد ماتم سوز جانم

داستانها دارد از بیداد سل سوز نهانم

خواهی از جویا شوی از این دل غمدیده ی من

بین چه سان خون می چکد از دامنش بر دیده ی من

وه ! زبانم لال ، این خون دل افسرده حالم

گر که شیر توست ، مادر ... بی گناهم ، کن حلالم

آسمان ! ای آسمان ... مشکن چنین بال و پرم را

بال و پر دیگر چرا ؟ ویران که کردی پیکرم را

بسکه بر سنگ مزار عمر کوبیدی سرم را

باری امشب فرصتی ده تا ببینم مادرم را

سر به بالینش نهم ، گویم کلام آخرم را

گویمش مادر ! چه سنگین بود این باری که بردم

خون چرا قی می کنم ، مادر ؟ مگر خون که خوردم

سرفه ها ، تک سرفه ها ! قلبم تبه شد ، مرد. مردم

بس کنین آخر ، خدارا ! جان من بر لب رسیده

آفتاب عمر رفته ... روز رفته ، شب رسیده

زیر آن سنگ سیه گسترده مادر ، رختخوابم

سرفه ها محض خدا خاموش ، می خواهم بخوابم

عشقها ! ای خاطرات ...ای آرزوهای جوانی !

اشکها ! فریادها ای نغمه های زندگانی

سوزها ... افسانه ها ... ای ناله های آسمانی

دستتان را می فشارم با دو دست استخوانی

اخر ... امشب رهسپارم سوی خواب جاودانی

هر چه کردم یا نکردم ، هر چه بودم در گذشته

کرچه پود از تار دل ،‌تار دل از پودم گسسته

عذر می خواهم کنون و با تنی درهم شکسته

می خزم با سینه تا دامان یارم را بگیرم

ارزو دارم که زیر پای دلدارم بمیرم

تا لباس عقد خود پیچید به دور پیکر من

تا نبیند بی کفن ،‌فرزند خود را ، مادر من

پرسه می زد سر گران بر دیدگان تار ،‌خوابش

تا سحر نالید و خون قی کرد ، توی رختخوابش

تشنه لب فریاد زد ، شاید کسی گوید جوابش

قایقی از استخوان ،‌خون دل شوریده آبش

ساحل مرگ سیه ، منزلگه عهد شبابش

بسترش دریای خونی ، خفته موج و ته نشسته

دستهایش چون دو پاروی کج و در هم شکسته

پیکر خونین او چون زورقی پارو شکسته

می خورد پارو به آب و میرود قایق به ساحل

تا رساند لاشه ی مسلول بیکس را به منزل

آخرین فریاد او از دامن دل می کشد پر

این منم ، فرزند مسلول تو ، مادر ،‌باز کن در

باز کن، ازپا فتادستم ... آخ ... مادر

آخ.......م... ا...د...ر
             

                                           

                                                      « کارو »

شب تنهایی خوب

 

شب تنهایی خوب

گوش کن دورترین مرغ جهان می خواند 

شب سلیس است و یکدست و باز 

 شمعدانی ها

و صدا دار ترین شاخه فصل ‚ ماه را می شنوند

پلکان جلو ساختمان

در فانوس به دست و در اسراف نسیم

گوش کن جاده صدا می زند از دور قدمهای تو را

چشم تو زینت تاریکی نیست

پلکها را بتکان کفش به پا کن و بیا

و بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد

و زمان روی کلوخی بنشیند با تو 

 و مزامیر شب اندام تو را مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند

پارسایی است در آن جا که تو را خواهد گفت

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است

                                                                

                                                                                   سهراب سپهری

 

 

دوست

  

 

دوست

بزرگ بود

و از اهالی امروز بود 

 و باتمام افق های باز نسبت داشت 

 و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید

صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود 

 و پلک هاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد 

 و دست هاش

هوای صاف سخاوت را

ورق زد

و مهربانی را

به سمت ما کوچاند به شکل خلوت خود بود

و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را 

 برای اینه تفسیر کرد 

 و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود

و او به سبک درخت

میان عافیت نور منتشر می شد

همیشه کودکی باد را صدا می کرد

همیشه رشته صحبت را

به چفت آب گره می زد

برای ما یک شب

سجود سبز محبت را

چنان صریح ادا کرد

که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم

و مثل یک لهجه یک سطل آب تازه شدیم

و بارها دیدیم

که با چه قدر سبد 

 برای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت

ولی نشد 

 که روبروی وضوح کبوتران بنشیند 

 و رفت تا لب هیچ 

 و پشت حوصله نورها دراز کشید

و هیچ فکر نکرد

که ما میان پریشانی تلفظ درها 

 برای خوردن یک سیب

چه قدر تنها ماندیم 
                                                        سهراب سپهری

ندای آغاز

 

ندای آغاز

کفش هایم کو

چه کسی بود صدا زد : سهراب ؟

آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ

مادرم در خواب است

و منوچهر و پروانه و شاید همه مردم شهر

شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد

ونسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد

بوی هجرت می اید

بالش من پر آواز پر چلچله ها ست

صبح خواهد شد

و به این کاسه آب 

 آسمان هجرت خواهد کرد

باید امشب بروم 

 من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم

هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد

هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت

من به اندازه یک ابر دلم میگیرد 

 وقتی از پنجره می بینم حوری

دختر بالغ همسایه 

 پای کمیابترین نارون روی زمین

فقه می خواند

چیزهایی هم هست لحظه هایی پر اوج

مثلا شاعره ای را دیدم 

 آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش

آسمان تخم گذاشت 

 و شبی از شب ها

مردی از من پرسید

تا طلوع انگور چند ساعت راه است ؟

باید امشب بروم

باید امشب چمدانی را

که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم

و به سمتی بروم 

 که درختان حماسی پیداست

رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند

یک نفر باز صدا زد : سهراب

کفش هایم کو؟

                                                            سهراب سپهری

درگلستانه

 

درگلستانه

 دشت هایی چه فراخ

کوه هایی چه بلند

در گلستانه چه بوی علفی می آمد؟

من دراین آبادی پی چیزی می گشتم

پی خوابی شاید

پی نوری ‚ ریگی ‚ لبخندی

 پشت تبریزی ها 

 غفلت پاکی بود که صدایم می زد

پای نی زاری ماندم باد می آمد گوش دادم

چه کسی با من حرف می زد ؟

 سوسماری لغزید 

 راه افتادم

یونجه زاری سر راه

 بعد جالیز خیار ‚ بوته های گل رنگ 

 و فراموشی خاک

لب آبی

گیوه ها را کندم و نشستم پاها در آب

من چه سبزم امروز 

 و چه اندازه تنم هوشیار است

نکند اندوهی ‚ سر رسد از پس کوه 

 چه کسی پشت درختان است ؟

هیچ می چرد گاوی در کرد

ظهر تابستان است

سایه ها می دانند که چه تابستانی است

سایه هایی بی لک

گوشه ای روشن وپاک

کودکان احساس! جای بازی اینجاست

زندگی خالی نیست

مهربانی هست سیب هست ایمان هست

آری تا شقایق هست زندگی باید کرد

در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم که دلم می خواهد

بدوم تاته دشت بروم تا سر کوه

دورها آوایی است که مرا می خواند

                                                       سهراب سپهری

 


وپیامی در راه

 

و پیامی در راه

 روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد

در رگ ها نور خواهم ریخت

و صدا خواهم در داد ای سبدهاتان پر خواب سیب آوردم سیب سرخ خورشید

خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد

زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید 

 کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ 

 دوره گردی خواهم شد کوچه ها را خواهم گشت جار خواهم زد : ای شبنم شبنم شبنم

رهگذاری خواهد گفت : راستی را شب تاریکی است کهکشانی خواهم دادش

روی پل دخترکی بی پاست دب کبر را بر گردن او خواهم آویخت

هر چه دشنام از لب خواهم برچید 

 هر چه دیوار از جا خواهم برکند

رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند

ابر را پاره خواهم کرد 

 من گره خواهم زد چشمان را با خورشید ‚ دل ها را با عشق سایه ها را با آب شاخه ها را با باد

و به هم خواهم پیوست خواب کودک را با زمزمه زنجره ها 

 بادبادک ها به هوا خواهم برد 

 گلدان ها آب خواهم داد

خواهم آمد پیش اسبان ‚ گاوان ‚ علف سبز نوازش خواهم ریخت

مادیانی تشنه سطل شبنم را خواهم آورد

خر فرتوتی در راه من مگس هایش را خواهم زد

خواهم آمد سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت

پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند

هر کلاغی را کاجی خواهم داد 

 مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک

آشتی خواهم داد 

 آشنا خواهم کرد

راه خواهم رفت 

 نور خواهم خورد 

 دوست خواهم داشت

                                                           سهراب سپهری



روز پدر مبارک

روز پدر مبارک

 


مادر وپدرم 

 

   مادرم شبنم گلبرگ حیات

                                    پدرم عطر گل یاس بقاست

   مادرم وسعت دریای گذشت

                                     پدرم ساحل زیبای لقاست

   مادرم آئینه حجب و حیا

                                     پدرم جلوه ایمان و رضاست

   مادرم سنگ صبور دل ما

                                 پدرم در همه حال کارگشاست

   مادرم شهر امیداست و هنر

                                   پدرم حاکم پیمان و وفاست

   مادرم باغ خزان دیده دهر

                                  پدرم برسرما مرغ هماست

   مادرم موی سپید کرده زحزن

                                 پدرم نقش همه خاطره هاست

   مادرم کوه وقار است و کمال

                                 پدرم چشمه جوشان عطاست 

ای پدر ای با دل من همنشین


ای صمیمی ای بر انگشتر نگین


ای پدر ای همدم تنهاییم


آشنایی با غم تنهاییم


ای طنین نام تو بر گوش من


ای پناه گریه ی خاموش من


همچو باران مهربان بر من ببار


ای که هستی مثل ابر نو بهار


در صداقت برتر از آیینه ای


در رفاقت باده ای بی کینه ای


ای سپیدار بلند و بی پایدار


می برم نام تو را با افتخار


هر چه دارم از تو دارم ای پدر


ای که هستی نور چشم و تاج سر


رحمت بارانی روشن تبار


مهربانی از مانده یادگار


ای پدر بوی شقایق می دهی


عاشقی را یاد عاشق می دهی


با تو سبزم


گل بهارم


ای پدر


هر چه دارم از تو دارم ای پدر

 


روز پدر

پدر

شور عشقت هست  در قلبم ای پدر
گرمی لبخندهایت هست در ذهنم ای پدر
مهربانی هایت همواره در من جاری است
ساز آوای صدایت هم همیشه با من است
از تو از عشق تو لبریز هستم ای پدر
من برای دیدنت با سر دوانم ای پدر
زندگی یعنی پرواز در آغوش تو
مرگ یعنی من بدون عطر تو
حرف آخر را برایت مینویسم ای پدر
با تو بودن را دوست دارم ای پدر

ای ادمها

آی آدم ها

آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دایم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یاییدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بی هوده پندارید
که گرفت استید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید.
آن زمانی که تنگ می بندید
بر کمر هاتان کمر بند
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می کند بی هوده جان، قربان!




آی آدم ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره، جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب می خواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده.
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابی اش افزون
می کند زین آب، بیرون
گاه سر، گه پا
آی آدم ها!


او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد.
آی آدم ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش.
می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می آید:
«آی آدم ها».
و صدای باد هر دم دل گزاتر
و در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آب های دور و نزدیک
باز در گوش این ندا ها:
«آی آدم ها»...

                                                       نیما یوشیج

Image hosted by TinyPic.com 

 

 

 فریاد می زنم ،
من چهره ام گرفته !
من قایقم نشسته به خشکی !
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست ،
یک دست بی صداست ،
من ، دست من کمک ز دست شما می کند طلب،
فریاد من شکسته اگر در گلو ، وگر
فریاد من رسا ،

                                                   نیما یوشیج

سلام من ۲۰ تیر شدم ۱۵ یعنی ۱سال بزرگتر شدم چند روزی نبودم .این شعر زیبای که پایین هستش بی نام دوست خوب من فرستاده

 

  

 

 مساحت رنج


شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید

مگر مساحت رنج مرا حساب کنید

محیط تنگ دلم را شکسته رسم کنید

خطوط منحنی خنده را خراب کنید

طنین نام مرا موریانه خواهد خورد

مگر به نام دگر غیر از این خطاب کنید

دگر به منطق منسوخ مرگ می خندم

مگر به شیوه دیگر مرا مجاب کنید

در انجماد سکون٬ پیش از آنکه سنگ شوم

مرا به هرم نفس های عشق آب کنید

مگر سماجت پولادی سکوت مرا

درون کوره ی فریاد خود مذاب کنید

بلاغت غم من انتشار خواهد یافت

اگر که متن سکوت مرا کتاب کنید
                                                             

                                                              «قیصر امین پور»

 

 

سر و سنگ


سر به سنگی می زدم فریاد خوان

پاسخم آمد شکست استخوان

سنگ سنگین دل چه می داند که مرد

از چه بر سنگ می کوبد به درد

او همین سنگ است و از سرها سر است

سنگ٬ روز سر شکستن گوهر است

تا چنین هنگامه ی سنگ است و سر

قیمت سنگ است از سر بیشتر

روزگارا از توام منت پذیر

گوهر ما را کم از سنگی مگیر

هر که با سنگی ز سویی تاخته ست

سایه هم لعل دلی انداخته ست
      

                                                            «هوشنگ ابتهاج»




 

 

 به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به جویبار که در من جاری بود

به ابرها که فکرهای طویلم بودند

به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من

از فصل های خشک گذر میکردند

به دسته های کلاغان

که عطر مزرعه های شبانه را

برای من به هدیه میآورند

به مادرم که در آینه زندگی میکرد

و شکل پیری من بود

و به زمین ، که شهوت تکرار من ، درون ملتهبش را

از تخمه های سبز میانباشت - سلامی ، دوباره خواهم داد

 

میآیم ، میآیم ، میآیم

با گیسویم : ادامهء بوهای زیر خاک

با چشمهام : تجربه های غلیظ تاریکی

با بوته ها که چیده ام از بیشه های آنسوی دیوار

میآیم ، میآیم ، میآیم

و آستانه پر از عشق میشود

و من در آستانه به آنها که دوست میدارند

و دختری که هنوز آنجا ،

در آستانهء پر عشق ایستاده ، سلامی دوباره خواهم داد 
                          

                                                                «فروغ فرخزاد»

 



 

 کودکی ها

به خانه می رفت
با کیف
و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی ؟
مادرش پرسید ٬
دعوا کردی باز؟
پدرش گفت ٬
و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد
به دنبال آن چیز
که در دل پنهان کرده بود ٬
تنها مادربزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خندیده بود .
                    

                                                       «حسین پناهی»


 

  خلاصه احوال

چیزی به جا نماند
                          حتی
که نفرینی
                بدرقه ی راه ام کند.

با اذان بی هنگام پدر
                              به جهان آمدم
در دستان ماماچه پلیدک
که قضا را
             وضو ساخته بود.
هوا را مصرف کردم
اقیانوس را مصرف کردم
سیاره را مصرف کردم
خدا را مصرف کردم
و لعنت شدن را بر جای٬
چیزی به جای بنمادم.
               

                                    «احمد شاملو»
                                                     

امضاء: دوست بی نام